تخت آهنین ( The Iron Throne) قسمت ششم از فصل هشتم سریال بازی تاج و تخت و پایان ۸ سال غرق شدن در این اقلیم فانتزی، خاطره بازی با شخصیتها، مکانها، اتفاقات و سرگرم شدن با تئوریهای فراوانی در باب قهرمانان حماسی وستروس بود که به لطف قلم دوست داران مجموعه رمان نغمه ای از یخ و آتش و سریال بازی تاج و تخت بر سر آن بحث میکردند. فصل هشتم از جنبههایی به خصوص جنبه آماری و مالی فصلی نو در صنعت تولید سریال بود ولی از نظر سطح کیفی روایت به مانند فصل ۵، ۶ و به خصوص ۷ نزولی فاحش را نسبت به ۴ فصل گذشته تجربه کرد. اما یک پایان درست میتوانست تقریباً باعث خداحافظی آبرومندانه دیوید بنیوف و دی بی وایس از این اقلیم شده و هواداران دنیای مارتین را چشم انتظار انتشار دو کتاب بادهای زمستان و رؤیایی از بهار نگه دارد تا ببینیم که آیا این دو کتاب بر خلاف سریال میتوانند از پس خطهای روایتی گوناگونی که مارتین سالها به تدریج بسط داده، برآید یا نه. در این مقاله نگاهی به قسمت ششم از فصل هشتم این سریال یعنی تخت آهنین نقاط قوت و ضعف آن میاندازیم.
نگاهی به قسمتهای پیش از اپیزود تخت آهنین
ما در فصل هشتم شاهد ۶ قسمت به نسبت طولانی بودیم. از ابتدا روایت سریال مبتنی وفاداری بر کتاب و به خصوص در فصل چهارم براساس روایتی پرحوصله و وفادار به جزئیات روایت مارتین بود. ولی کم کم از فصل پنجم با توجه به اینکه خطوط روایتی رمان مارتین بیش از حد گسترده شده بود، دیوید بنیوف و دی بی وایس تصمیم به تغییر در بعضی خطوط روایتی، حذف بعضی از شخصیتهای دست و پا گیر و تغییر در سرنوشت بعضی از قهرمانان داستان گرفتند. نتیجه این امر به نظر خوشایند نبود، روایت پر تعلیق تعدیل و دچار تنش کمتری در درگیر و همراه کردن مخاطب با خود شد، بار حماسی روایت پایین آمد و حادثه چشمگیری به مخاطب عرضه نشد، در فصل ششم با بالا گرفتن روایت خطوط داستانی تقریباً آب رفته به جوی بازگشت و نگاهی دلپذیر و پرهیجانتر به خطوط مطرح شده ایجاد شد. نقطه اوج این نگاه رودرویی استارک ها ( جان اسنو، سانسا و متحدین شمالی و وحشی) با بولتون ها به رهبری رمزی اسنو بود. قسمت نهم نبردی تمام عیار و قابل قبول حتی در مقایسه با پارامترهای هالیوودی بود.
اما در ادامه و فصل هفتم با فیصله گرفتن ماجراجوییهای دنریس تارگرین در شرق، شاهد خیزش او به سمت وستروس و تصاحب تخت آهنین بودیم. او در بدو این امر دارای سه متحد شد: لیدی اولنا تایرل از ریچ، الاریا سند و افعیهای مرگبار از دورن و یارا گریجوی و قسمتی از مردمان جزایر آهن. کفه تقابل دنریس تارگرین با سرسی لنیستر به طرز بدیهی به سمت دنریس سنگینی میکرد اما علی رغم میل دنریس، الاریا سند و لیدی اولنا به انتقام و شکست قطعی سرسی با القای لرد واریس و تیریون لنیستر به سمت محاصره بارانداز پادشاه گام برداشت. با اضافه شدن یورون گریجوی و ناوگان آهنین او به قوای سرسی و چند ضرب شست سرسی به دنریس، کار محاصره تا حدود زیادی به شکست انجامید ولی دنریس به طبع اژدهاوار خود بازگشت و لشکریان فاتح لنیستر که از ریچ همراه با غنائمی بی شمار باز میگشتند، را شکست داد.
در ادامه میشد به مانند فصل چهارم در ادامه پیرنگ داستانی کتاب سوم بود، حوادث سریال روندی تدریجی و با حوصله داشته باشد و بیشتر مبتنی بر کشمکش دنریس و سرسی و پایان کار سرسی در این فصل باشد ولی اقدام ناامید کننده بنیوف و وایس، گرداندن لقمه به دور سر و کشاندن دنریس به شمال و ایجاد ارتباط بین این شخصیت با جان اسنو فرمانده کنونی وینترفل و نیروهای شمالی بود. میشد در فصل هفتم شاهد محو شدن سرسی بوده و در فصل هشتم شاهد روایتی تمام قد از خیزش نهایی شاه شب و دست و پنجه نرم کردن کل وستروس با این ماشین ویرانی و مرگ باشیم ولی متاسفانه روایت به طور خودخواسته به سمت به ولد شدن هرچه بیشتر کاراکتر سرسی و نادیده گرفتن منطق روایی دنیای مارتین پیش رفت. نتیجه شد فصل هفتمی که صرفاً از نظر جذب مخاطب موفق بود ولی به مانند فصل پنجم از نظر کیفیت سقوطی دهشتناک داشت.
هشدار: این نقد ممکن است اطلاعاتی مهم از سریال بازی تاج و تخت را برای خواننده آن لو دهد.
روند روایتی فصل هشتم سریال بازی تاج و تخت
فصل هشتم نمادی از بازگشت به کلیشههای رایج صنعت ساخت فیلم در هالیوود بود. در ابتدا سازندگان تمایل داشتند که فصل هشتم را به جای ۶ اپیزود در ۳ عنوان مجزای سینمایی ارائه دهند. دو یا ۳ عنوان سینمایی محملی جذاب و وسوسه کننده برای ارائه پر تعلیق و با کیفیتتری از سریال بود به نوعی که بتواند با فیلمهای حال حاضر هالیوود رقابت کند. اگر نبرد شاه شب را یک خط کلی بدانیم و رودررویی احتمالی دنریس با سرسی را خط دیگر، میشد خوراک لازم را برای حداقل ۲ فیلم سه ساعته و در صورت آب بستن ایده مثل چیزی که هری پاتر: یادگاران مرگ، هابیت و یا گرگ و میش دیدیم شاهد سه فیلم با پیرنگ متوسط باشیم ولی به دلایلی نامعلوم عطای این امر به لقای آن سپرده شد. شاید علت احتمالی تضمین روند فعلی توزیع سریال و بازگشت سود آن بود و ریسک احتمالی تغییر مدیوم شاید برای شبکه اچ بی او دردسر ساز میشد از همین رو بنا شد که بر روال پیشین سریال در ۶ قسمت پخش و در اختیار مخاطبان قرار داده شود.
این فصل با دو قسمت آغازین که مقدمهای بر شب طولانی یا هجوم شاه شب بر وستروس بود، شروع شد. قسمت سوم روایتی کامل از تقابل شاه شب با نیروهای مستقر در وینترفل بود. قسمت چهارم به بزگشت نیروهای دنریس از شمال و ضرب شست خوردن دوباره از سرسی و ناوگان آهنین یورون گریجوی شد. در قسمت پنجم شاهد به تعبیری دیوانگی دنریس تارگرین بودیم. او که ترحم خود را از دید سرسی لنیستر نقطه ضعفی میدانست، با دروگون اژدهای خود که در قالب بمب افکن سنگینی با مهماتی تمام ناشدنی ارتقا پیدا کرده بود، کل نیروهای سرسی لنیستر را به همراه مردمان بارانداز پادشاه به کام نیستی کشاند. شاید اولین ضعف اساسی فصل هشتم در اینجا نمود پیدا کرد. قسمت اول و دوم صرفاً به بررسی شخصیتها و دادن اطلاعات به مخاطب اختصاص داده شد بدون اینکه شاهد وقوع حوادث چندان هیجان انگیزی باشیم. میشد در قسمت اولی را در یک قسمت طولانیتر مثلاً یک ساعت و نیمه خلاصه کرد. در شب طولانی مجموعه ضعفهای سه فصل پیشین در این اپیزود جمع بدی شد و نتیجه کار نبردی بزرگ و پر از کشتار ولی فاقد کارایی و اثر گذاری از نظر قدرت روایت و تکیه بر جزئیات بود چیزی که برعکس آن را در دنیای طراحی شده توسط مارتین شاهد بودیم یعنی زبان کوبنده و تکیه بر جزئیات. سه قسمت بعدی را با تخفیف میشد در یک قسمت و در صورت میل به گسترش میشد در دو قسمت مفصل نشان داد ولی امان از نگاه تجاری که باعث آب بستن در ایده سریال شد.
خلاصه داستانی اپیزود تخت آهنین
در قسمت ششم ما شاهد تباهی سرسی لنیستر و ارتش او، سقوط بارانداز پادشاه و دوران پسا سرسی و تصاحب تخت آهنین توسط دنریس هستیم. با قتل باقیمانده ارتش لنیستر توسط کرم خاکستری، جان با القای تیریون که به خاطر خیانت به دنریس و همچنین ناراحتی از کشتار مردمان بارانداز پادشاه توسط دنریس تارگرین زندانی شده، ملکه خود را کشته و توسط ارتش پاکان زندانی میشود. با آمدن نیرویهای شمالی، این نیروها با کرم خاکستری وارد مذاکره میشوند، تصمیم گرفته میشود که شاهی برای وستروس انتخاب شود و او در مورد تیریون و جان قضاوت کرده و حکم دهد. در نهایت برن به عنوان شاه وستروس، سانسا به عنوان ملکه مستقل شمال و تیریون به عنوان دست پادشاه انتخاب شده و جان اسنو یا همان اگان تارگرین هم به خاطر عدم تقابل با کرم خاکستری به دیوار تبعید و فرماندهی نایت واچ به او تعلق میگیرد اما دیگر نه شاه شبی باقی مانده و منس ریدری. پس جان باقیمانده مردمان وحشی را جمع کرده و عازم آنسوی دیوار میشود.
دنریس تارگرین قدرت طلبی تمام عیار یا قربانی منطق بنیوف و وایس ؟
جدای از قوت و یا ضعف پنج قسمت قبلی، ما شاهد خیزش دنریس از قامت یک منجی که قصد شکستن چرخ قدرت و کلیشه حکومتهای ملک الطوایفی وستروس را داشت، به قالب یک دیکتاتور و خونریز تمام عیار هستیم. شخصی که خود را حق مطلق فرض کرده و برای رسیدن به خواستههای خود که برحق میشمرد از توسل به هیچ نوع خشونتی روی گردان نیست. قسمت ششم تکمیل کننده پازل سقوط دنریس در قالب مد کویین و یا ملکه دیوانه، تقابل نیروهای مخالف با نظر او و نهایتاً وستروس بعد از حوادث درون خانوادگی و تأثیر این حوادث بر آینده وستروس هستیم.
متاسفانه فصل به فصل با تعمد بنیوف و وایس شاهد نادیده گرفتن منطق داستانی و میل به سمت منطق مبتنی بر این هستیم که هر رخدادی با هر درجه از غافلگیری و اینکه اصلاً امکان وقوع دارد و یا نه، هستیم. ر اپیزود ششم با قهرمانان و فرمی از آنها روبرو هستیم که واقعاً در قسمتهای قبلی پرداخته نشده و بده بستانهای روایتی در خدمت شکوفایی این خصوصیات در آنان نشده است. نمونه بارز مد کویین یا همان ملکه دیوانه هستیم، لقبی که بر دنریس تارگرین بعد از کشتار کشتار مردمان بارانداز پادشاه اطلاق شد. ولی واقعاً این چیزی است که مخاطب این سریال بتواند در ذهن خود تصور و آن را بپذیرد. در عمل چنین چیزی به وقوع نپیوسته است.
دنریس تارگرین از قامت نوجوانی سیزده ساله که با برادرش ویسریس در پنتوس در تبعیدی ناخواسته به سر میبرد، از کودکی با فقر، در بدری و خطر کشته شدن توسط عمال غاصب (رابرت باراتیون) مواجه بود. او با تصمیم به جنگجو و فرماندهی بلندمرتبه از مردمان درنده خوی دوتراکی در ازای حمایت این فرمانده به نام خال دروگو از ادعای سلطنت ویسریس داده شد. دنریس سیمای بردهای را داشت که ارادهای در سرنوشت خود نداشت و از قامت شاهدختی فراری به جامه برده – ملکهای در آمد که هیچ سنخیتی با شوهر خود و فرهنگ قوم شوی خود نداشت.
دنریس اما به جای تسلیم با انگیزش خدمتکار خود، شروع به تأثیر گذاری بر شوهر خود کرد. نتیجه امر دل دادن هرچه بیشتر خال دروگو به او، حذف ویریس که کاملاً دیوانه شده بود و تبدیل به ملکه واقعی دوتراکی ها شد. در ادامه فصل به فصل با بزرگ شدن اژدهایان دنریس، گردآمدن یاران وفادار و با استعداد به دور او، فتح اقلیمهای خارج از وستروس وتشکیل ارتش قدرتمند شامل آنسالیدها که بردههایی فوق العاده دلیر و آموزش دیده بودند به همراه لشکریان عظیم دوتراکی و ناوگان یارا و تئون گریجوی بود که این لشکریان بی پایان را که تنه به تنه لشکریان خشایارشاه در فتح آتن و اسپارت میزد، همراه بودیم. با بزرگ شدن هرچه بیشتر قدرت دنریس شاهد، بالا رفتن میزان انعطاف، حس مسئولیت و نرمش او در مقابل چیزهایی بود که گاه مخالف با تمایلات درونی او بود. در فصل هفتم ما شاهد پرهیز دنریس از به آتش کشیدن بارانداز پادشاه، میل به نجات دادن جان اسنو و بعد از آن کمکی بی منت و بی دریغ به مردمان شمال برای رهایی از خصم دهشتناک یعنی شاه شب یا همان نایت کینگ بودیم.
در مقابل چه چیزی به او عرضه شد؟ ترس و نزول جان اسنو در مقام صرفاً یک دوست دار دنریس و نه شخصی که شجاعانه در فصل هفتم او و افکارش را به چالش میکشید، سکوت لرد واریس که میتوانست با نصیحتهای خود دنریس را متعادل سازد، عهد شکنی و بد رفتاری سانسا استارک که به جای سپاسگذاری به دنریس به عنوان دشمن بالقوه شمال و وینترفل مینگریست، تیریون لنیستر که بر خلاف رویکردی که در مورد شخصیت او مواجه بودیم در فصل هفتم و هشتم صرفاً در قامت یک تئوریسین و استراتژیستی که بهره هوشی بیشتر از جلبک ندارد و بارها و بارها حاضر است، به خاطر فداکاری برای نجات سرسی و جیمی که اهمیتی برای او قائل نیستند، جان دنریس و نیروهای متحد او را به خطر بیندازد، چه در زمان محاصره بارانداز پادشاه، پیشنهاد ترک مخاصمه موقت با سرسی، فراری دادن جیمی لنیستر، دلسوزی او برای نجات جان سرسی و کودک او بدون اندیشه به اینکه مهم نیست که سرسی جان چند ده هزار نفر را برای تمایلات خود تباه کرده است. به این لیست اضافه کنید نبود میساندی به عنوان دستیاری تأثیر گذار و سر جورا مورمونت در مقام شوالیه و حامی تمام عیار دنریس.
جدای از اینکه کشتار و احصار طلبی همیشه امری مذموم و دهشتناک است که بذر کینه را در دلها و نسلهای آینده میپراکند ولی تقریباً به جز راهی که دنریس طی کرد با این حجم از ناکارآمدی و خیانت، چه گزینهی دیگری در دسترس او بود؟ صبر برای کشته شدن دروگون و تسلیم و سپردن خود به تیغ سر گرگور کلگین (به مانند میساندی) و یا دست روی دست گذاشتن تا زمانی که سرسی به او حمله کند و فرو رفتن در فرمی صرفاً دفاعی؟ دنریس تا گامهای نهایی انعطاف زیادی نشان داد و به سرسی لنیستر پیشنهاد تسلیم داد، حتی بعد از سقوط بارانداز پاشداه سرسی حاضر نشد تسلیم شود و با کیبورن و گرگور کلگین دست به فرار برای مقابله در زمانی دیگر زد. این ادله سبب میشود که دنریسی روبرو باشیم که فداکارانه از بسیاری از هنجارهای خود گذشت ولی ناگهان دیوانه شده و در مقام تمامیت خواهی که از کشتار مردمان بارانداز پادشاه ابائی ندارد، تنزل میکند. بنیوف و وایس در ساختن پیش زمینه برای نشان دادن جنون او بسیار ناکارآمد و ضعیف عمل کردند.
چالش اساسی در فصل هفتم و هشتم آشنایی جان اسنو با دنریس تارگرین، نسبت این دو با هم و آیندهای بود که انتقال آن به مخاطب ممکن بود با واکنشهای غیر قابل تصور آنها همراه شود. به همین خاطر سازندگان به جای یافتن راه حلی میانه برای پیچیدگی رابطه این دو، تصمیم گرفتند که از دنریس تارگرین دیکتاتوری تمام عیار بسازند که شبیه هیتلر در جنگ جهانی دوم بود با ادبیات خاص او و البته میزانسن جنگهای ستارهای (جنگ ستارگان) و شخصیت دنریس که به شکلی تصنعی شبیه سیث لرد دارک سیدیوس، اسنک و یا کایلو رن به تصویر کشیده شده بود. این تصویر سازی به شکلی اساسی ناکارآمد و در تضاد با ۶ و حتی ۷ فصل روند معقولی بود که در تبلور شخصیت دنریس به مخاطب عرضه شد. در نهایت مرگ دنریس و برداشته شدن پیکر او توسط دروگون تنها کته مثبت در استحاله منفی و مرگ این شخصیت بود. مرگی که با ذوب شدن تخت آهنین توسط دروگون و برداشتن جسد ا توسط اژدهای وفادارش دنبال شد و صد البته همین قطعه فانتزی نیز با تذکر برن استارک ( که در قالب شاه فلج وستروس فرو رفته) در مورد پیدا کردن دروگون خراب شد.
جان اسنو شخصیتی درخشان با پایانی غیر قابل پذیرش
به راستی سازندگان فصل هشتم چه بر جان اسنو، از قدرتمندترین شخصیتهای مجموعه داستان نغمهای از آتش و یخ آوردند؟ غافلگیری مخاطب ارزش این را داشت که جان به همراه دنریس به طرزی عجیب سقوط کرده و پایانی تاریک برای خود رقم بزنند؟ به نظرم من نه. شاید انتظار بالای مخاطبین و دنبال کنندگان این ایده هنری این قدر بالا بود و سازندگان بدترین و البته غیر قابل باورترین گزینه را برای این شخصیت در نظر گرفتند. چه این پایان بر اساس کتاب بوده باشد و چه تصمیم مستقل دی بی وایس و دیوید بنیوف باید اذعان کرد که چنین پایانی شرم آور و بسیار تلخ است و در کام مخاطبی که هفت فصل سریال را دنبال کرد و پنج کتاب را خواند بسیار شرنگ آلود میباشد.
صد البته افت شخصیت جان از فصل ششم و هفتم شروع شد. با قالب کردن شخصیت دیوانه و مجنون از استنیس به مخاطب و در نتیجه کنار رفتن مضحک این شخصیت از روند داستانی، جان اسنو شخصیتی بود که بار اصلی کنش را در شمال بر عهده داشت. تقابل او با رمزی اسنو امری موردی قابل پذیرش و شجاعت او در تقابل با دنریس قابل ستایش بود ولی مشکل اینجا بود که بار اصلی داستان شمال بر عهده او و سانسا بود و با افت تدریجی این دو در فصل هفتم و افت فاحششان در فصل هشتم خط روایتی شمال کاملاً افت کرد. جان اسنو از کالبد شخصیتی مستقل، خود ساخته، عاقل، شجاع و با تدبیر به قالب شخصیتی عاشق پیشه، ترسو و همیشه نگران و بهت زده تنزل کرد. در فصل هشتم او به شدت تحت تأثیر تصمیمات اشتباهی بود که دیاند دی به او تحمیل کردند.
تئوری نسب او که اگان تارگرین بود به لطف پیچش رابطه او و دنریس تبدیل به چالشی اساسی شد، قضیه آزور آهای و منجی بودن او در طرفه العینی با رو کردن آریا (به عنوان مبارزی با حرکاتی الگو گرفته شده از بروس لی!) به عدم پیوست و تدبیر او در پیش برد امور نیز در دستان بی تدبیر سانسا قرار گرفت. سانسایی که قرار بود ما بعد از اتفاقات زیادی که باعث بر باد رفتن دودمان استارک و در رأس آن ادارد استارک شد، شاهد تحول او در قالب شخصیتی پخته و دوران دیده باشیم ولی دهن لقی او و افشای راز نزد تیریون و تحریک تیریون باعث قتل دنریس به دست جان اسنو شد. جانی که میتوانست با تأثیر گذاری خود باعث اصلاح دنریس شده و صرفاً در قالب یک قاتل تنزل نکند.
ولی پایان بخش افت این شخصیت شورایی از وستروس بود که در آن در مورد سرنوشت جان تصمیم گیری شد، یعنی متولی قتل دنریس، تیریون لنیستر در مقام ناجی و مدبر وستروس داد سخن داد و سانسا که عامل اصلی این کشتن او بود، در مقام طلبکار تاج و تخت شمال. نتیجه هم انتخاب غیر قابل باور و منطقی برن استارک به عنوان شاه لج وستروس و تصمیم به تبعید جان اسنو به دیوار در نقش لرد فرمانده این قسمت از وستروس است و مضحکتر اینکه اصلاً شاه شب یا منس ریدری وجود نداشت که جان بخواهد از وستروس در مقابله با این تهدیدها دفاع کند.
سکانس کشته شدن دنریس به دست جان در تخت آهنین نیز متاسفانه گرته برداری شدیدی از دو اثر مادر یک خائن ماکسیم گورکی و سکانس ابتدایی شهر گناه رابرت رودریگوئز بود. در مادر یک خائن یک فرمانده نظامی تصمیم به فتح شهری میگیرد که کودکیاش را در آن گذرانده است، مادر او که ساکن این شهر است با احساس گناه همچون ارواح سرگردان در گرداگرد این شهر میچرخد و در نهایت با رفتن به نزد پسرش با فرو بردن دشنهای در قلبش او را میکشد.
در شهر گناه نیز جان هارتنت که نقش قاتلی بی رحم و حرفهای را بازی میکند، دلداده خود را در زمانی که مشغول تصمیم باری عاطفی با او و دلداری دادنش است ، با شلیک گلولهای در قلبش میکشد و جنازه او را تا زمان کشته شدنش در برش نگه میدارد همچون جان اسنو و یا بهتر بگوئیم جان دقیقاً به مانند او. قبلاً هم در اپیزودی مثل نبرد نامشروعها شاهد گرته برداری و تقلید از دیگر آثار هنری بودیم ولی در قسمت ششم فصل هشتم سریال بازی تاج و تخت از انجا که به گفته دیوید بنیوف و دی بی وایس قرار بر غافلگیری مخاطب بود، انتظار میرفت این غافلگیری به شیوهای ارجینال و نه صرفاً کپی از دیگر آثار و آن هم به صورت نعل به نعل صورت گیرد.
اما خداحافظی جان اسنو از خواهر و برادرانش و تیریون نمکی اساسی بر پیکره قسمت ششم است. در آنجا که تیریون بدون احساس شرم از مجبور کردن او برای کشتن دنریس با ژستی دلسوزانه از تبعید او به دیوار میگوید، بعد از آن سانسایی که به طوری آشکار از فصل هفتم با حان دارای رقابت پنهان و به نوعی نسبت به مقام و محبوبیت او حسود بود، ساده آر از او عذر میخواهد از بابت افشای رازف کشته شدن دنریس و تباهی جان و چه ساده لوحانه است که او بخشیده شود و صد البته جواب جان به لطف بازیهای ضعیف فصل نهایی بسیار تصنعی است. نقطه پایانی خداحافظی بعد از وداع آریا، بازی فوق العاده سرد و بی روح آیزاک همپستد نیوتن در قالب برن استارک است که در وداع حتی برادر خود را در آغوش نمیگیرد. شاه شدن برنی که نسبت به امور واکنشی خنثی داشت، نسب واقعی جان را برای او مشخص کرد، بدترین مکمل برای تبعید جان بود همین بود که در لایه زیرین جان به نوعی علم سرکشی بر داشته و دیوار را به همراه باقیمانده مردمان وحشی ترک میکند. نکتهای مثبت در پایان افتضاح این فصل. یعنی سرکشی جان در قالب منس ریدر و اگر از زاویهای تاریک بنگریم، ظهور شاه شبی دیگر و به چالش کشیدن دوباره وستروس چه در قالب منس ریدر و چه شاه شب جدید.
سانسا و آریا استارک سرگردان بین کودکی و بزرگسالی
در فصل هشتم تمامی شخصیتها افت کردند و آریا و سانسا استارک نیز از این قاعده مستثنی نیستند، آریا که تحت نظر جیکن هاگار مدتها آموزش بی چهره بودن دیده بعد از کشتن والدر فری از این قالب بیرون آمده و صرفاً در حد جنگجویی ورزیده پایین میآید جنگجویی که ناگهان با القای ملیساندر تا حد آزور آهای یعنی منجی برگزیده وستروس رشد کرده و صد البته بدون داشتن لایت برینگر و دیگر خصوصیات ضروری. در اپیزود هشتم که صرفاً شاهد تهدید شدن یارا به وسیله او هستیم و اینکه قصد دارد غربی ترین نقطه وستروس را که بر روی نقشه وجود دارد و کسی حتی برن استارک از آن خبر ندارد، را کشف کند.
سانسا نیز که با تکرار افشای اطلاعاتی که باعث کشته شدن پدرش استارک شد این بار نیز با افشای راز باعث کشته شدن دنریس و تباهی برادرش میشود. ساده انگارانه که بتوان سانسا را در مقام ملکه مستقل شمال در نظر گرفت چه او همیشه در پس سایه لیتل فینگر بود و لااقل در سریال که اثری از تدبیر و پختگی در او مشاهده نشد. فیلمنامه ضعیف، دیالوگهای مختصر و صد البته بدون کارکرد و بازیهای نه چندان خوب تکمیل کننده پازل فاجعه بار این فصل بودند.
برن استارک ناجی وستروس و یا سیاسی تمام عیار برای تصاحب تخت آهنین
بدترین شخصیت فصل هشتم و البته اپیزود تخت آهنین بدون شک برن استارک است. شخصیتی که حتی از کاراکتر پر حرف، رمانتیک و مأیوس کننده تیریون که اثری از فراست و پختگی فصول یک تا شش را نداشت، بدتر بود. برن استارک در قالب کلاغ سه چشم در نبرد شب طولانی واقعاً کارکرد خاصی نداشت و بود و نبودش یکسان و صرفاً در قالب طعمهای برای شکار شاه شب بود و بس. در حوادث بعدی نیز با اینکه او میتوانست نقشی پیشگیرانه و دلسوزانه داشته باشد کاری نکرد و حتی افشای نسب جان اسنو را عمومی نکرد. در شورای سلطنتی نیز که با سردرگمی او مواجه بودیم. یک بار که او از عدم تمایل برای پادشاهی و تکیه زدن بر تخت آهنین سخن گفت و در جای دیگر به تیریون گفت که اگر آمادگی نداشت که این همه راه را از شمال تا بارانداز پادشاه طی نمیکرد. این پایانی دهشتناک و افتضاح برای یکی از پیچیدهترین و بهترین شخصیتهای کتاب بود که به لطف فیلمنامه مغشوش دیاند دی و البته بازی ضعیف و فاقد تأثیر ایزاک همپستد نیوتن تبدیل به قطعه ضعفی اساسی برای این فصل و مجموعه شد.
تیریون لنیستر ناجی تخت آهنین و یا زوالی بی نظیر برای شخصیتی دوس داشتنی؟
افسوس و صد افسوس که اپیزود تخت آهنین صرفاً در بر گیرنده یک یا دو شخصیت ضعیف نیست. در کنار برن و جان، تیریون نیز در این قسمت که مثلاً قرار است هنرنمایی تأثیر گذار پایانی او را ببینیم در قالب فردی آزادی خواه و مردم دوست و سپس دسیسه چین و ملکه کش و در نهایت تدبیر کننده تخت آهنین و ناجی که باعث میشود بهترین فرد ممکن یعنی برن استارک در تخت آهنین یا بهتر بپوییم ویلچر آهنین تکیه زند، ولی افت فیلمنامه علی رغم تلاش قابل ستایش پیتر دینکلیج به نتیجه مشخصی ختم نشده، چه تیریون یک بار در قالب مخالف دنریس است و سپس در مقام آمر در کشتن دنریس نه تنها هیچ مجازاتی نمیشود بلکه ای ارادهای هم برای نجات جان و یا حتی افشای نام او و این حیقت که او وارث بر حق وستروس است، ندارد.
انتخاب برن هم براساس توانایی او در حافظه و قصه گویی و سخنرانی بی اثر تیریون است. مضحکه قرار دادن دموکراسی و تحول چند ثانیهای شخصیتهای یارا گریجوی، و موافقت لردهای بی نام و نشانی که صرفاً از روی لباس میشود اقلیم آنها را حدودی تخمین زد، پاینی جالب بر افتضاح شورای منتقل کننه قدرت است. شورایی که در کمال تعجب و علی رغم هوش و فراست بالای برن و تیریون تن به معامله با بران میدهد و او را به مقابل لرد ریچ و ارباب سکه منسوب میکند نخستین جلسه شورای کوچک که واقعاً بدترین پایان ممکن برای خط روایتی جنوب و ارائه شخصیتی بی اثر از تیریون است. تیریونی که در نهایت نتوانست فردی پخته و تأثیر گذار نشان داده شود و حتی تن به ذلت در مقابل بران داد، تیریون که به زعم برن استارک تقاص اشتباهات فاحشش را با انتساب به مقام دست پادشاه تلافی کند. فقط به شخصه امیدوارم این طنز با برنده شدن پیتر دینکلیچ به عنوان بهترین بازیگر یک سریال تلویزیونی پایان نپذیرد.
نقاط قوت اپیزود ششم از فصل هشتم سریال بازی تاج و تخت ( تخت آهنین )
نقاط قوت معدود قسمت ششم فصل هشتم سریال بازی تاج و تخت شامل، جلوههای ویژه درخور این اپیزود، موسیقی همیشه به یاد ماندنی رامین جوادی و البته طراحی صحنه خوب آن است، صد البته به شرطی که وجود بطریهای آب معدنی جور واجور در آن را نادیده بگیریم. متاسفانه این عوامل فنی خوب نتوانستند فیلمنامه فاجعه بار و کارگردانی ضعیف این قسمت که با بازیهای اکثراً ناامید کننده همراه بود را تلطیف کنند و کلیت کار قابل قبول بود.
سخن پایانی در باب اپیزود تخت آهنین و خداحافظی با وستروس
اپیزود تخت آهنین بر خلاف التهاب اپیزود پنجم فاقد تأثیر گذاری و از نظر روایتی بسیار تخت و کسالت بار بود. پایانی که میتوانست بسیار جامع و به یادماندنی باشد با ضعف در فیلمنامهف چفت و بست نداشتن درست این المان و اجرای ضعیف کارگردانی تبدیل به یکی از بدترین پایانهای ممکن برای آثار فانتزی شد. البته در سینما شاهد این دست تنزلهای فاحش بودیم. تنزل تریمناتور دو در قالب جنسیس، افت شدید فرانچیز ماتریکس در قسمت سوم، ضعف اساسی قسمت سوم و چهارم دنیای نارنیا و غیر قابل مقایسه بودن آنها با قسمت اول یعنی شیر، گنجه و ساحره. گویی سرگرمی و پول دو عاملی هستند که ناب و بکر بودن ایده و علاقه هنرمند به ارائه اثری ماندگار را تحت شعاع قرار داده و موضوعی که میتواند ماندگار و جریان ساز باشد را در قالب اثری صرفاً تجاری و زود گذر کاهش میدهد. این تنزل حتی خود مارتین که بدون رودربایستی بگوییم با عدم انتشار کتاب ششم و هفتم خود نیز از عوامل افت فصل هفتم و هشتم بود، را در بر میگیرد. مقوله ثروت و نگاه به گیشه و تحت تأثیر قرار دان افکار عمومی و شهرت، دامی که هر کسی و هر هنرمند با استعدادی توانایی گذر از آن را ندارد. خیلی از اثار در کوتاه مدت شاهد موفقیت را در آغوش میگیرند ولی عمری بیش از چند روز ندارند و سالها بعد اثر از آنها در دنیای هنر باقی نمیماند. به راستی فصل هشتم و اپیزود ششم آن از دست کارهایی است که بتوان صفت ماندگار بر آن اطلاق کرد؟ با افسوس باید گفت که نه. امیدواریم لااقل در اسپین آف هایی مثل ماه خونین و یا آتش و خون ضعف ساختاری فصول هفتم و هشتم سریال بازی تاج و تخت تکرار نشده و شاهد ظهور کاری جدید و چشمگیر باشیم.
این مقاله توسط امین ظهورتبار از گروه نویسندگان مجله قرمز به رشته تحریر در آمده است.