کشتن گوزن مقدس جدیدترین کار یورگوس لانتیموس است. کارگردانی که کار موفق خرچنگ را در کارنامه دارد. این بار این کارگردان با سبک و دیدگاه خاص خود به سراغ موضوعی در وادی پیچیده انتقام رفته است. انتقام و نفرین موضوعی است که هر ساله فیلمهای زیادی در مورد آن ساخته م شوند چه در سینمای تجاری و چه در سینمای به اصطلاح روشنفکرانه و هنری. لانتیموس با تاکیدی که بر سبک خاص و ویژه خود که البته میتوان گفت خود تلفیقی از چندین نگاه است توانسته نگاهی جدید به مقوله انتقام بیندازد. نگاهی جدید که البته در طی این مقاله در مورد آن صحبت خواهیم کرد.
خلاصه داستان کشتن گوزن مقدس
(هشدار: ممکن است در این مقاله قسمتی از داستان لو برود).
استیون جراح موفقی است که به همراه زنش که چشم پزشک است و دو فرزند زندگی میکند. رابطه او با مارتین که پدرش را از دست داده و با مادرش زندگی میکند و در ادامه سعی استیون برای وارد کردن مارتین به خانوادهاش باعث به وجود آمدن اتفاقاتی میشود که گذشته استیون را که چندان هم سپید نیست را به رخ او و خانوادهاش میکشد.
مقدمه
سینما در این سالها غالباً دارای دو مسیر متفاوت بوده: اولی سینمای تجاری با تمهایی سرگرم کننده و که البته به قصد کسب گیشه ساخته شده و مورد دوم سینمای هنری و تجربی که روایت فیلم زمینه ای برای پرداخت به ایدهها و استعارات مد نظر کارگردان آن بوده است. شاید از زمان موج نو که در فرانسه آغاز شد، فیلمهای مستقل زیادی ساخته شده و فیلمسازانی مثل آنتونیونی، برتولوچی، گدار، تروفو یا کوبریک در این زمینه نقش آفرینی کردند و اما فیلم کشتن گوزنی مقدس بازگشتی به خیلی از این دغدغه هاست و در این فیلم تلفیقی از موارد گفته شده را مشاهده می کنیم.
درونمایه کشتن گوزن مقدس
روایت فیلم با نمایی نزدیک از قلبی در حال تپیدن شروع میشود. قلبی که در حال جراحی شدن و به نوعی در مرز بین زندگی و مرگ است. موسیقی کلاسیکی در زمینه روایتی به گوش میرسد، به این جراحی فضایی معنوی میبخشد و مخاطب را گاها به فضای ریش قرمز آکیرا کوروساوا میبرد، فیلمی به یاد ماندنی در مورد وجدان کاری قشر پزشک و رسالتی که در حال ایده آل و تعریفی که باید از جایگاه خود داشته باشند از آنها انتظار میرود یعنی نجات زندگی افراد.
ولی کشتن گوزن مقدس دقیقاً سیری برخلاف ریش قرمز را دارد. در این ادامه ماجرا ما شاهد گفتگوی جراحی با نام استیون مورفی (کالین فارل) بایک همکارش که متخصص بیهوشی است هستیم. همکار او از ساعت خود که دستهای چرمی دارد تعریف میکند و استیون نیز از قصد خود برای خرید موردی مشابه از آن میگوید. در ادامه میبینیم که استیون با پسری به نام مارتین دیدار میکند و این ساعت را به او میدهد. وقتی مارتین برای دیدن استیون به بیمارستان آمده، همکاراو متوجه میشودکه ساعتی که استیون خریداری کرده و در دستان مارتین است و در ادامه استیون مارتین را همکلاسی دخترش معرفی میکند.
همین مقدمه میتواند معرفی خوبی برای نقشی باید که کالین فارل بر عهده گرفته است. جراحی که برای پسر بچهای که همسن او نیست وقت گذاشته و هدیه میخرد و حتی به دروغ او را همکلاسی دختر معرفی کرده و سپس قصد این را دارد که این پسرنوجوان را با خانوادهاش آشنا کند. خانوادهایمرفه که شامل همسر او (با بازی نیکول کیدمن) که چشم پزشک است و باب پسرش و کیم دختر او هست. به ظاهر زندگی در تسلط استیون است ولی ناخودآگاه کم کم کنجکاوی بیننده به رفتار او جلب میشود. رفتاری حق به جانب که با ادبیات محکم او در مقابل لحن بی حال همسرش و لحن کشدار و آزاردهنده صحبت کردن مارتین و البته ریشی پرپشت به سبک ارنست همینگوی همراه میشود.
بعد از این شاهد دعوت تقریباً مارتین از استیون برای صرف شام است. در این دعوت متوجه علاقه مادر مارتین با بازی آلیسیا سیلورستون به استیون و البته عدم توجه متقابل استیون هستیم. این امر مخاطب را مشکوک میکند که حتماً کاسهای زیر نیم کاسه است که استیون عملاً به جای تقابل، تعامل و البته بعد از جریان ابراز علاقه مادر مارتین به او راه بی تفاوتی نسبت به این خانواده را در پیش میگیرد ولی این انتظار برای پیدا کردن دلایل توجه ویژه استیون دیری نمیپاید و متوجه میشویم که پدر مارتین که دچار بیماریهای قلبی بوده توسط استیون جراحی و در حین این جراحی نیز فوت شده است. مارتین در این قضیه استیون را مقصر دانسته و با احمق جلوه دادن خود سعی در پیش بردن نقشه خود دارد تا زمانی که بعد از فلج شدن پسر کوچک استیون یعنی باب به استیون میگوید که باید بین مرگ یکی از اعضا خانوادهاش و یا در مقابل مرگ همگی یکی را انتخاب کند و البته این امر با واکنش استیون یعنی کمک گرفتن از حراست و بیرون انداختن مارتین ادامه مییابد.
تقلید، تلفیق و موفقیت یا ناموفق بودن آن در فیلم
در ادامه فرزند دیگر استیون یعنی کیم که البته دلبسته مارتین شده هم به همین مشکل باب یعنی سندرم که علائم آن بی اشتهایی و گرسنگی، فلج و طبق پیشبینی مارتین در مراحل آخر سندرم، خونریزی از چشمان و مرگ است دچارمیشود و با مداخله ناموفق گروه پزشکی بیمارستان متوجه میشویم که پاییک نوع انتقام ماوراطبیعی یا نفرین چیزی شبیه مجموعه فیلمهای کینه یا حلقه (و نه البته به آن سادگی و بی ربط بودن رابطه بین انتقام گیرنده / نفرین و قربانی) مواجه هستیم.
مرگی که مارتین معتقد است به خاطر مست بودن استیون در هنگام جراحی رخ داده است و همین امر باعث میشود که استیون در این امر مقصر و قاتل شناخته شود ولی اگر دوباره نگاهی به یک سوم ابتدایی بیندازیم انگیزه استیون و لایه زیرین شخصیتی او بازگو میشود، تلاش او برای پنهان کردن واقعیت از طریق محبت و بذل توجه نسبت به مارتین و در ادامه از طریق دروغ به همه و پنهان کاری که البته او مجبور میشود حقیقت را بازگو و با پیامدهای این اشتباه خود روبرو شود.
لانتیموس خیلی خوب در این کار علاوه بر تلفیق فضای شیک منزل استیون و پس زمینهای سرد، رجوعی به آثار یکی از اساتید سینما یعنی استنلی کوبریک دارد. نمایی از فیلم که استیون و دخترش کیم بر روی تخت مشغول صحبت هستند بسیار شبیه به پرتقال کوکی است یا نماهای دیگر شبیه درخشش همچنین موسیقی فیلم نیز مثل موسیقی فیلم درخشش البته در لفافهای از موسیقی شبیه به موسیقی فیلمهای ترسناک کلاسیک ژاپن است.
نمونه موفق این تلفیق موسیقی و تصاویر موتور سواری مارتین به همراه کیم است که ترکیب موفق همانند آثار پل توماس آندرسن مثل خون به پا خواهد شد و البته نه به بی ربط بودن موسیقی و جزئیات دیگر خط روایتی در آنفیلمهاست. به جز سکوت فیلم در اکثر لحظات میتواند یادآور کارهای اصغر فرهادی و میشائیل هانکه مثل در باره الی، جدایی نادر از سیمین فرهادی یا روبان قرمز و عشق باشد. به جز این بازی خشک و تصنعی و بی حس و حال بازیگران خیلی به حال و هوای ایفای نقش بازیگران ۲۰۰۱ – اودیسه فضایی که میتوان گفت صرفاً وظیفه رساندن اطلاعات به مخاطب را به جای برانگیختن واکنش در آنها برعهده دارند.
نیمه اول موفق کشتن گوزن مقدس
به نظرم تقلید یا تلفیق این المانها تقلید شده در یک فیلم سینمایی به خودیخود نکتهای مثبت یا منفی به حساب نمیآید بلکه اثری که در روایت داردمیتواند در قضاوت بیننده تأثیر بگذارد. استفاده از نکات زیادی که در پس روایت این فیلم به صورت اشاره و یا برعکس به صورت گل درشت به مخاطب عرضه میشود، در صورتی با ادامهای جذاب از روایت همراه باشدمیتواند به یک فیلم کلیتی موفق دهد. در نیمه اول شاهد روایتی خوب ازلانتیموس هستیم. شخصیتها به خوبی معرفی شدهاند، به خصوص در مورد مارتین و استیون هردو خوب شکل گرفتهاند، فارل به خوبی دروغگویی و خودخواهی شخصیت اصلی را در پس پرده رفتاریمؤدبانه و مسلط که در ادامه به سمت پرخاشگری و از هم گسیختگی میرود نشان میدهد. کالین فارل که سالها قبل از ستارگان نوظهور سینما بود ونقشهایی خوب را در اتاقک تلفن یا اسکندر داشت مشابه نقشی را که در اتاقک تلفن برعهده داشت را البته مفصلتر در کشتن گوزن مقدس ایفا کرده است. بری کیوگن هم در نقش مارتین که در سال ۲۰۱۷ در کنار کشتن گوزن مقدس، حضوری گذرا و کمتر مهم در فیلم حماسی کریستوفر نولان یا دانکرک که در مورد فرار سربازان انگلیسی از ساحل دانکرک است، دارد در این فیلم مشابه کالین فارل در ارائه نقشی منفی و البته تصنعی به صورتی که کارگردان از او خواسته است، موفق است. البته به جز این دو بازیگر عملا بقیه بازیگران من جمله نیکول کیدمن در حاشیه قرار دارند. نیکول کیدمن در این فیلم نقشی شبیه به شخصیتی را که در فیلم چشمان کاملا بسته کوبریک ایفا را بر عهده دارد، با این تفاوت که به نوعی او در این فیلم سرگردان و عملا فاقد وزن ویژه ای است و نمی توان گفت که این حالت به خاطر تاکید کارگردان بر دو شخصیت منفی اصلی فیلم است و یا هدایت کارگردان فیلم و بازی نیکول کیدمن.
نیمه دوم ناموفق یا نمادی از خالی بودن سینما از عنصر خلاقیت
کشتن گوزن مقدس هرچقدر که در گره افکنی و زمینه سازی روایت در نیمه اول موفق است در گره گشایی و اوج گرفتن ناموفق است البته فیلم مثل دیگر آثار ترسناک و البته بدون کمک به خونریزی و قتل آشکار دلهره آور و درگیر کننده است ولی نماهایی که مثلاً از رانندگی در این که کپی نعل به نعل نماهای مشابه در درخشش است این انتظار را در مخاطب ایجاد میکند که نه حالا با شاهکاری در حد فیلم فراموش نشدنی درخشش کوبریک ولی با فیلمی مشابه روبرو باشیم ولی شاید کم رمق بودن فیلمنامه، عناصر روایتی اعم از موسیقی، بازی،فیلمبرداری، پیچشهای داستانی که صرفاً در حد تقلید مثل شباهت نماها به درخشش یا بری لیندون و یا صحبتهایی که گاها مثل درخت زندگی ترنسمالیک به شکل مونولوگ میگیرد و یا به صورت تک بعدی باقی میمانند.
اگر درخشش یکی از بهترین فیلمهای ترسناک در تاریخ سینما است شاید به خاطر ماهیت پیچیده و تفسیر برانگیز این فیلم از ابتدا تا انتهاست ولی در فیلم کشتن گوزن مقدس بعد از معرفی افراد و به خصوص با تاکیدلانتیموس بر بازیهای تصنعی شاهد فیلمی هستیم مشابه فیلم کینه یا حلقه هستیم و انتقامی کور که در پس آن میتوان حضور ماوراگونه مارتین مثل فیلم اره را مشاهده کرد. حضوری که البته یک پسر بچه نوجوان تعجب برانگیز است، اینکه چطور مارتین به قطعیت اشتباه استیون علی رغم مست بودن در جراحی پی برده یا اصلاً از کجا میدانسته او مست بوده چون در فیلم به این مورد اشارهای نمیشود. متاسفانه در نسخه جدیدی از فیلم اره که در سال ۲۰۱۷ به نمایش در آمد شاهد همین قضاوت ناقص و غیرمنطقی بودیم چه شخصیت اول داستان یا همان اره صرفاً با شنیدن صدایی پی به قاتل بودن یک زن کشتن فرزند خود میبرد، مسئلهای که شاید حداقل نیاز به مشاهده مستقیم دارد ولی این امر همچنانکه در فیلم برادران اسپریگ (که شاهکاری مثل تقدیر را در کارنامه خود دارند) دیده میشود، در کشتن گوزن مقدس نیز حضوری ملموس دارد.
حال به این امر اشاره به داستان ایفیگنیا و نفرین آرتمیس در داستان ایلیاد هومر را اضافه کرد که سرآغاز حماسه عظیم اودیسه این نویسنده میشود. میزان استفاده فیلم از اینتم به همان اندازهای است که در فیلمهای ترسناک بعضیشخصیتها معمولاً به صورت سردستی برای دادن اطلاعات به مخاطب روایت میکنند یا تاکید بر لطیف و زیبا بودن دستهای استیون به صورت کنایی از دید دیگران و تضاد آن با چرکین بودن درون او همان نقش شستندستها را دارد که شخصیت تراوور رننیک با بازی درخشان کریستین بیل در فیلم ماشینیست ( برد اندرسون -۲۰۰۴) آن را انجام میکند.
علاوه بر این در نیمه دوم این فیلم شاهد اغتشاش و کم عمق بودن روایت به مانند فیلم مادر از دارن آرونوفسکی هستیم. در مادر که البته به مانند اره ساختاری ضعیفتر از کشتن گوزن مقدس دارد هرآنچه دارن آرونوفسکی در نیمه اول به صورت ناقص رشته بود در نیمه دوم فیلم و به خصوص پایان فاجعه بارآن بر باد میرود. همین امر نشان میدهد که شاید حتی در سینمایعموماً مستقل نیز شاهد ایرادهایی هستیم که نشان دهنده عدم خلاقیت و تمرکزصدردرصد در ساخت فیلم است. باید قبول کرد که هر فیلمی با نماها یا موسیقی مشابه با درخشش ، بری لیندون یا چشمان کاملاً بسته تبدیل به این فیلمها نمیشود، بلکه قدرتمند بودن روایت در گرو خوب بودن هر المان روایتی و هماهنگ بودن همه آنها باهم است. چیزی که در کشن گوزن مقدس شاهد آن نیستیم و متاسفانه همینضعفها باعث میشود که فیلم به جای تحویل یک شاهکار به مخاطب در سطح فیلمی خوب با ایدههایی خوب و البته سر راست در لایههای زیرین بماند.
این مقاله توسط امین ظهورتبار از گروه نویسندگان مجله قرمز به رشته تحریر در آمده است.