سریال وست ورلد یکی از جدیدترین سریالهایی که محبوبیت زیاد و طرفداران بی شماری دارد. با اپیدمی شدن روند ارائه فصل فصل سریال و با بالا رفتن محسوس کیفیت سریالها و رقابت آنها با فیلمهای سینمایی دنباله دار ، ایدههای بکر و جذاب زمینه آب بستن در ایده و تبدیل شدن به چندین و چند فصل مجزا را دارند. فصل اول سریال وستروس که اقتباسی از کتاب خوب مایکل کرایتون (پارک ژوارسیک) است، سابقه تبدیل به نسخه سینمایی و استفاده از چهرههایی نظیر یول براینر را داشت ولی واقعاً فصل اول در زمینه ارائه تصویر کاملی از کتاب کرایتون بسیار موفق و بعید نشان داد. با محبوبیت زیاد این فصل که حتی سریال پرطرفداری مثل بازی تاج تاج و تخت را نیز به چالش کشید، ادامه این سریال و تمدید آن برای حداقل یک فصل دیگر بدیهی به نظر میرسید. با فصل دوم این سریال، اینطور به نظر میرسد که حداقل ادامه این ایده برای فصل دوم هم موفق آمیز بوده است. باید دید این سریال نیز به راه خیلی از ایدههای سینمایی و تلویزیونی که از شدت تکرار خنثی و ضعیف میشوند خواهد رفت یا با واکاوی جنبههایی دیگر از اثر هنر اولیه مثل شاهکارهای کم نظیری مثل مد مکس: جاده خشم یا بلید رانر ۲۰۴۹ مسیر جاودانگی را خواهد پیمود. حتی با توجه به شباهت وست ورلد به دنیای بلید رانر یا پرومتئوس میتوان شاهد غور و تأمل چالش برانگیزتری در ماهیت انسان بود. باید منتظر بود و دید.
سریال وست ورلد و سیری در مسئله همیشه جذاب جاودانگی
شاید یکی از محورهای اصلی خیلی از فیلم و سریالهای ساخته شده مرور بر ماهیت انسان، هدف خلق و چگونگی مسیر این موجود و در نهایت جاودانگی اوست. بسیاری از فیلم متکی بر استحاله منفی ماهیت نوع بشر، حرص و ولع او برای جودانگی از طرق مختلف و گاها عوارض جانبی است که از این طریق به او تحمیل میشود. عوارضی که حاصل ساخت ابزارهای واسطی مصل هوش صنوعی و در پی آن انواع روبات و ماشینهای دست ساز بشر است که در ادامه به رقیبی برای حیات و نه فقط جاودانگی و تبدیل شدن به قدرت مطلق او میشود.
از اولین نمونهها ۲۰۰۱-اودیسه فضایی شاهکار بی بدیل و بی نقص استنلی کوبریک بود که این تقابل را با روایتی پیچیده و فلسفی در قالب رودررو شدن انسانها در ورای زمین با ابرکامپیوتری به نام هال به تصویر میکشید. در اواخر دهه ۷۰ میلادی، ریدلی اسکات در قالب فیلم بیگانه به ترسها و اگر و چراهای ایجاد شده در مسیر تکنولوزی و افزون خواهی نوع بشر که در نهایت ممکن است به صورت کابوسی برای خود او در آید، پرداخت. در اینجا نیز چالش اصلی موجودی به نام بیگانه بود که به صورت ماشین کشتار به قلع و قمع افراد مواجهه با آن میپرداخت. ریدلی اسکات زیرکانه در سال ۱۹۸۲ از همین درونمایه به شکلی دیگر و براساس داستان” آیا آدمهای ماشینی خواب گوسفند برقی را میبینند؟” فیلیپ ک دیک به بررسی میل روزافزون انسان به زندگی ابدی، جاودانگی و اصولاً ماهیتی که ورای شکل ظاهری باعث نیل به این هدف میشود شد. در این فیلم ما شاهد اشتراک جسم انسان با روبوت های ساخته شده بر اساس ژنوم انسانی هستیم و تفاوت تنها در اندیشه و احساس آنهاست. اندیشهای که در روبوت ها و انسانهای مصنوعی به صورت وابسته ودر انسانها به صورت مستقل و پویا بود. چالش جالب ایجاد احساس و عشق در روبوت ها و به چالش کشیدن ماهیت آدمی است که در نهایت هدف خلقت و مرز کننده دیگر موجودات و مخلوقات با انسان چیست؟ اختیار، عقل؛ عشق و یا هدف و سعادتی ورا و بالاتر از این اجزا. در ادامه و با ساخت فیلمهایی دنباله بیگانه و پرومتئوس و همچنان بلید رانر ۲۰۴۹ به نوعی این ایدهها به هم نزدیک و مورد بررسی و واکاوی بیشتری قرار گرفت.
در سال ۱۹۹۹ فیلمی قدرتمند از باب جلوههای ویژه و طراحی اکشن و کابوس وار در مورد تقابل انسانها و ماشینها به پرده سینماها آمد به نام ماتریکس که با موفقیتی همه جانبه بر پرده سینمها و کسب ۴ جایزه اسکار و گسترش موضوع آن در قالب دو دنباله عظیم پیگیری شد. در ماتریکس، ماشینها انسانها را به طور قطعی شکست داده بودند و برای اینکه انسانها به تکاپوی جبران نیفتند، آنها را دستگیر و به خواب و دنیایی مصنوعی به نام ماتریکس وارد میکردند، در نتیجه انسانها خیال میکردند که در سال ۱۹۹۹ کماکان زندگی آنها جریان دارد غافل از اینکه زمین و ماهیت آنها کاملاً توسط ماشینها استثمار میشود. داستان این سه گانه حول و حوش جمع شدن انسانها در جایی به نام زایون و مقابله با ماشینها چه در دنیای واقعی و چه در دنیای مجازی به نام ماتریکس بود.
با این مقدمه میتوانیم وارد بحث سریال وست ورلد شویم. همچنانکه در یک مقاله دیگر البته فصل اول سریال وست ورلد را معرفی کردیم. ایده اصلی وست ورلد یا همان دنیای غرب وحشی که توسط مایکل کرایتون نوشته شده بود، درست برعکس درونمایه محوری مجموعه فیلم ماتریکس بود. اگر در ماتریکس ذهن و جسم انسانها توسط ماشینها به بازی و در معرض یغما گرفته شده بود، در دنیای غرب دقیقاً عکس این حالت وجود داشت: یعنی پارکی که در آن انسانها میهمان و روباتها در غالبی کاملاً شبیه به انسان میزبان آنها بودند و با انواع و اقسام روشها از میهمانان پذیرایی میکردند. میهمانانی که چون در دنیای مصنوعی حضور داشتند قوانین دنیای واقعی برای آنها وجود نداشت، در نتیجه در مقابل هرگونه لذت و یا خشونت و سواستفاده از ماشینها مورد قضاوت و تنبیه از سوی صاحبان پارک و همچنین انتقام از سوی میزبانان که همان روباتهای انسان نما بودند قرار نمیگرفتند. این نکته سبب ساز این شده بود که انسانهایی که به قصد تفریح وارد این دنیا میشوند به خاطر عدم ترس از قضاوت و تاوان ماهیت درونی خود را اعم از خوب یا زشت رو کرده و همین نشانگر من واقعی آنها بود.
فصل اول سریال وست ورلد به خاطر ایده قدرتمند، فیلمنامه ای بدیع و پر پیچ و خم، اجرا و بازی های عالی ، ترکیب خوب موسیقی رامین جوادی با ریتم روایتی باعث خلق یکی از بهترین سریال ها شده بود که می توانست رقیبی قدر برای به خصوص سریال بازی تاج و تخت باشد. با موفقیت سرشار فصل اول با توجه به عطش همیشگی نسبت به ساخت دنباله ساختن حداقل فصل دوم بدیهی بود، چه اینکه نوع روایت فصل اول پایانی باز و نیمه تمام داشت. در پایان فصل اول دلورس یا با لقب معروفش وایت به همراه دیگر میزبانان که دقیقا برخلاف سه گانه ماتریکس به دنبال خودباوری و استقلال بودند، با برنامه ریزی دکتر رابرت فورد تصمیم به شورش گرفتند. سرنوشت خیلی و یا بهتر بگوییم نزدیک به صددرصد شخصیت ها هنوز خط سیر داستانی خود را به طور کامل طی نکرده بودند و فعلا نوبت نقطه اوج ایده داستانی محوری که حول و حوش خیزش وایت بود نرسیده بود و فصل اول با خیزش وایت به پایان رسید.
خطوط روایتی فصل دوم سریال وست ورلد
یکی از نکات مثبت و البته تأثیر گذار فصل اول سریال وست ورلد استحاله منفی شخصیتهای موجود در روایت بود. شاید مهمترین عناصر دلورس / وایت با بازی ایوان راشل وود و مرد سیاه پوش با بازی بی نقص اد هریس بود. اد هریس که در مجموعهای از فیلمها از یخ شکن گرفته تا نمایش ترومن و سابقه خشونت بازیهای به یاد ماندنی از خود به جای گذشته، در فصل اول به خوبی داستان نوع بشر و آشنایی با بیراههها، وسوسهها و لذات دنیوی و گم کردن راه را به نمایش گذاشت. در فصل دوم ما شاهد هر چه بیشتر تاریک شدن روایت اصلی و به گنداب فرو رفتن شخصیتها چه اصلی و چه جانبی هستیم. در مورد برنارد البته روایت پیچیده با شکستن خط زمانی گذشته حال است، در مورد دلورس /وایت شاید در پس ظاهر زیبا و البته انتقام موجه دلورس تیرگی روز افزون این کاراکتر را شاهد هستیم. ولی عنصر اصلی و به شدت تأثیر گذار و تلخ داستان پوچی و تباهی مطلق شخصیت مرد سیاه پوش یا همان اد هریس هستیم. شخصیتی که در فصل یک بیشتر در تقابل با شخصیت خودخواه و پوچ لوگان بود ولی در فصل دوم با اضافه شدن دختر او گریس که در مسیر روایت خود به دنیای هندوستان وست ورلد سری زد، زن او و به خصوص پدر زن او جیمز دلوس (با بازی درخشان پیترمولان) و نکات دیگری که از شخصیت لوگان برملا شد، خط داستانی او واقعاً مهیب و تیره و تأثیر گذار بود، به گونهای که استحاله منفی شخصیت ویلیام در قالب مرد سیاه پوش در مقابل آن چندان خط تیره و تاریکی به حساب نمیآمد.
اگر فصل اول با معرفی پازل وار و درست شخصیتها و سیر داستانی کاملاً موفق نشان میداد، فصل دوم با پیچیده و سیاهتر کردن روایت و تعمقی در لایههای زیرین شخصیتی کاراکترها، توانست این مهم را تا حدود زیادی به دست آورد. سریال وست ورلد چه در فصل اول و چه در فصل دوم دارای فیلمنامهای قدرتمند و پر از جزئیات بود که به شدت در لحظاتی یاداور فیلمهای جادویی کریستوفر نولان بود، چه اینکه فیلمنامه دقیق و جذاب و البته پیچیده وست ورلد نیز دست پخت همکار همیشگی و برادر کریستوفر نولان یعنی جاناتان نولان بود. از لحظههای فراموش نشدنی فصل دوم نشان دادن زوال شخصیت لوگان که فردی الکلی شده بود و درخواست کمک او از شخصیت جیمز دلوس (که پدر او بود)، رد کردن درخواست کمک وی و در ادامه مرگ و تلاش برای احیای جیمز دلوس توسط ویلیام از طریق ترکیب بدن میزبانان و ذهن میهمانها تباهی مطلق شخصیت جیمز دلوس و گردابی که ویلیام خودآگاه یا ناخودآگاه در آن گرفتار شده بود را نشان داد. ویلیامی که در فصل دوم این سؤال در ذهن بیننده ایجاد میشد که واقعاً اون شخصیت پلیدتری دارد و یا جیمز دلوس، این تباهی ویلیام در قالب شخصیت مرد سیاه پوش که در فصل سوم نیز ادامه خواهد داشت، تا کجا کشیده میشود.
نقاط قوت فصل دوم سریال وست ورلد
بازیهای عالی دیگر خمیرمایهای است که باعث شده که دو سازنده این سریال با فراغ بال با آن به بازگردانی ایدههای داستانی و فیلمنامه به زبان سینما بپردازند. وجود بازیگران خوبی نظیر آنتونی هاپکینز، اد هریس، رودریگو سانتورو، تندی نیوتن، جیمز مارسدن، بن بارنز، جفری رایت و پیترمولا به خوبی توانسته عدم وجود و حذف چند شخصیت و یا کمرنگ شدن آنها از خط روایی فصل اول را به خوبی پوشش داده و با اضافه شدن بازیگرانی مثل پیترمولان، زان مک کلارنون، هیرویوکی سانادا روایت فصل دوم توانسته که هرچه بیشتر تاریکتر شود.
سازندگان این مجموعه به خوبی از بازی، صدا و تجربه این بازیگران با تجربه برای هرچه بهتر کردن روند داستانی بهره گرفتهاند. پر بیراه نیست اگر بگوییم که فصل دوم از این لحاظ کیفیتی به مانند فصل اول را داراست و همین امر باعث شده از لحاظ تأثیر گذاری بازیهای به مانند فصل اول را شاهد باشیم به عنوان مثال دیالوگهای کوبنده بن بارنز در غالب لوگان که تباهی مستتر در شخصیتهای روایت را به خوبی نشان میدهد و حسرت و حزن آرامی که زان مک کارنون در قالب آکچیتا در مورد عشق از دست رفته خود بازگو میکند، توانسته لایههای زیرین و زمینه فلسفی و تضاد معصومیت شخصیتها با خشونتها و پلشتیهایی که گاهی خود آنها حتی مرتکب میشوند را به رخ بیننده بکشد.
فصل دوم از حیث بازی اصلاً رنگ و بوی تصنع نمیگیرد و بعد از چند قسمت اولی و به خصوص در قسمتهای پایانی میتوان سیاهی و غم از ورای دیالوگ و مونولوگ ها مشاهده کرد، چیزی که در حد کمال در دو فصل سریال وست ورلد به خوبی به صورت روایت سینمایی بازگردانی شد ولی مثلاً در مقام مقایسه در سه گانه این ایدههای مستتر در روایت در زمینهای از اکشن گم شده بود و یا در خیلی از فیلمهای جریان مستقل و روشنفکرانه چنان ایده اصلی گل درشت و بدون گاها ریزه کاری روایی به تصویر کشیده میشود که میتوان به آن کارها، کارهایی صرفاً تصنعی و بدون تأثیر گذاری لازم نام نهاد. به عنوان میتوان در این زمینه از مادر دارن آرونوفسکی و یا کشتن گوزن مقدس نام برد که تفکر غالب بر فیلمساز بر داستان اصلی پرده انداخته ولی وست ورلد چه در فصل اول و چه در فصل دوم ورای خشونتی که به نوعی هجویه و شوخی با جریانهای دهه ۶۰ و ۷۰ میلادی آمریکا و فیلمهایی مثل بوچ کسیدی و ساندنس کید و موسیقیهای خلق شده توسط گروههایی مثل رولینگز استون (paint it black) و پینک فلوید است و همچنین نشان دادن لذت نوعی گم شدن در بازی مثل GTA توانسته حرف خود را بدون لکنت، کلیشه و با ریتمی کم نظیر بیان کند.
نقاط ضعف فصل دوم وست ورلد
جدای از موارد مثبت ذکر شده در فصل دوم این فصل به مانند فصل اول خالی از ضعف نیست. جدای از خشونت فراوان این فصل که چیزی از فصل اول کم نداشت، شاید بتوان یکی از کلیدیترین ضعفهای این سریال را در معرفی دیگر ابعاد پارک وست ورلد مثل دنیای شوگان یا راج ورلد دانست که بیشتری از تنوع در روایت به نظر از بهره گیری از بازارهای فروش دیگر برای این سریال به مانند خیلی از فیلمهای سینمایی که از بازیگرانی چینی، ژاپنی و از دیگر نزادها برای گستردهتر کردن بازار فیلم خود بهره میبرند. این مورد جدای از بالا رفتن اقبال مخاطب و بیننده کمی به جدی بودن کار ضربه زده و یک فیلم یا اثر هنری را گاهی در سطح یک بازاریابی بین المللی کاهش میدهد.
یکی دیگر از به زعم بنده ضعفهای فصل دوم پیچش داستان برای هرچه سدرگم کردن روایت و نیاز به فصل سوم و چهارم آن است. یکی از معضلهایی که مدتهاست در سینما و تلویزیون اپیدمی شده، آب بستن هرچه بیشتر بر یک ایده گاه عالی و بدیع است چنانچه مثلاً ما سقوط سه گانه هابیت را در این زمینه یا دزدان دریایی کاراییب یا حتی نزول فصل به فصل مجموعه بازی تاج و تخت از فصل چهارم که از فاقد انسجام ۴ فصل نخستین و بیشتر کاری روتین و بر مبنای سلیقه مخاطب به نظر میرسید را نام برد.
شاید خیلی بهتر میبود که مخاطب به هابیتی جمع و جور و یا تنها سه گانه حماسی ارباب حلقهها یا قسمت نخست ماتریکس قناعت میکرد و یا شاهد پرداخت سریال بازی تاج و تخت بر مبنای روایت جرج مارتین و نه جلوتر از روایت او میبود. در وست ورلد نیز با بودن شخصیت ویلیام / مرد سیاه پوش و انتقال او و مجموعهای از شخصیتهای میزبان / مجازی به فصل سوم و با حذف بسیاری از شخصیتهای کلیدی و عملاً به سرانجام رسیدن خط روایی آنها، جای سؤال است که سازندگان و تهیه کنندگان این سریال بر چه مبنا تصمیم به ساخت فصل سوم و بی تردید چند فصل آن خواهند گرفت. جواب روشن است: پول، پول و پول!
این مقاله توسط امین ظهورتبار از گروه نویسندگان مجله قرمز به رشته تحریر در آمده است.