دنیای غرب سریال بود که در اولین فصل خود مورد تحسین زیادی قرار گرفت. جاناتان نولان با کمک لیزا جوی فیلمنامهای دقیق و با کیفیت با جزئیات خیره کننده و غنی را به اجرا در آورده بود و کلیت این سریال به شدت حال و هوای فیلمهای کریستوفر نولان را داشت. فصل بعدی این سریال با موفقیت نسبی و البته کمتر از فصل مواجه شد و همین امر سازندگان سریال را بر آن داشت که به فکر ساخت دنبالهای چشمگیر برای موفقیت و بالا بردن شهرت این سریال به دست آوردن عایدی آن باشند. در این مقاله با نگاهی گذرا به دو فصل پیشین به بررسی فصل سوم این سریال میپردازیم.
پیرنگ کلی سریال دنیای غرب
دنیای غرب از سؤال کلی در باب هستی و هدف زندگی نشأت میگرفت. ایده بکری که کریستوفر نولان با زیبایی در غالب فیلمهایش پیاده کرده بود. این بار جاناتان نولان سعی کرده بود به گونهای کمی با زرق و برق و البته تجاریتر این مقوله را با شباهتی بی بدیل با دنیای بلید رانر و پرومتئوس به مخاطب خود ارائه دهد. وجه فلسفی و زورگویی میهمانان درست برخلاف چیزی بود که در ماتریکس به مخاطب ارائه شده بود و البته با مقادیر کمتری از پیچیدگی و البته در حدی به مانند پرومتئوس و البته نه به ماند آن تلخ، گزنده و شکوهمند. این معجون جالب با حس همیشگی پیچش و تعلیق مشابه کارهای کریستوفر نولان به بیننده عرضه شد. ترکیب این عناصر با کارگردانی خوب ، موسیقی دلکش، تدوینی عالی و بازیهای درخور به سریالی ماندگار تبدیل شد.
فصل اول با غافلگیری و المانهای دیگر بسیار موفق بود. در ادامه فصل دوم و انتقام سخت و تلخ شخصیت منفی و میزبان از میهمانهای ظالم پایانی تلخ و تراژیک را برای دومین فصل این سریال رقم زد ولی فصل سوم دقیقاً بر عکس چیزی است که در فصل اول شاهد آن بودیم. فیلمنامه فاقد غافلگیری، اوج و فرود مناسب و شخصیت پردازی مناسب است. نمود این وجه کاراکتر دلورس است که از انتقام جویی از دنیای انسانها تبدیل به حامی تمام قد آنها میشود و این امری که واقعاً از ذهن پویای جاناتان نولان بعید و دور از ذهن است و در عمل هم نچسب و نه چندان مؤثر آمده است. در این سیزن ما انسانها را اسیر برنامهای عظیم میبینیم که در عمل انسانها را نیز به نوعی میزبان و روبات تبدیل کرده است و دلورس از قضا از مقام نابودگر انسانها ردای حامی و ناجی آنها را میپوشد.
در کنار آن این سیزن فاقد کاراکترهای جانبی موثری هستیم که بتواند در چم و خم روایت داستان گاها در نقش سازندهای حاضر شود. قبلاً ما کاراکتر قدرتمند مرد سیاهپوش با بازی خیره کننده اد هریس را داشتیم یا برنارد با بازی جفری رایت، تدی با هنرنمایی جیمز مارسدن، آنتونی هاپکینز در قالب دکتر رابرت فورد یا بن بارنز در نقش لوگان و دیگر کاراکترهای عالی بودیم که در کنار اکت های اصلی به مانند نگینهای جانبی بر زیبایی این محصول میافزودند. ولی حالا نه لوگانی در کار هست و نه تدی و نه مرد سیاهپوش و برنارد و نه میو ( با بازی تندی نیوتن) تأثیر گذاری فصل اول یا حتی دوم خود را دارند. از نظر پیرنگ باید این سیزن از سریال وست ورلد را نمود محصولاتی سینمایی دانست که بدون در نظر گرفتن پیرنگ لازم خلق شدهاند و در نتیجه حداقل از لحاظ مضمون فاقد تأثیر گذاری لازم هستند.
اگر بخواهیم بحث پیرنگ را ختم کنیم باید به فرجام بدی اشاره کنیم که آثار هنری که در باب تکنولوژی و خطرات بالقوه آن خلق میشوند، با آن روبرو میشوند. از قضا نکته طنز ماجرا این جاست که این آثار باید تلنگری برای تأمل در باب تکنولوژی و حد استفاده از آن باشند ولی انگار خود در این وادی گرفتار آمدهاند. عدم تأمل در باب پیرنگ مناسب و استفاده افراطی از جلوههای ویژه و زرق و برق برای پوشاندن حفرههای داستانی و کمبود عنصر پختگی و جذابیت باعث شده این آثار هنری خود به شبیه معضلی تبدیل شوند که قصد تلنگر در باب آنها را داشتند. ماتریکس و فصل سوم سریال دنیای غرب نمود بارز این رویه هستند که متاسفانه در سینمای هالیوود همه گیر شده است.
نقاط قوت سریال دنیای غرب
از معدود نقاط قوت این سریال ورود بازیگرانی با کیفیت بالا به این مجموعه است که در رأس آنها ونسان کسل وجود دارد. رویه جالبی است که در خیلی فیلمهای علمی تخیلی یکی از قطبهای جذاب منفی را بازیگران قدر فرانسوی بر عهده دارند. در ماتریکس ۲ و ۳ این امر وجود داشت و در سیزن سوم سریال وست ورلد ونسان کسل بازیگری مناسب برای ایفای نقشی پیچیده و جذاب است که میتواند مقدار زیادی از بار روایتی و ایده مهم سیزن سوم را به دوش داشته باشد. ونسان کسل دارای چهرهای مناسب برای بیان پیچیدگیهای یکی از قهرمانهای اصلی این فصل است و ایوان ریچل وود هم در مقام شخصیت مقابل و همچنین تندی نیوتن بازیهای قابل قبولی را بر عهده دارند.
مورد بعدی که البته چندان جای خوشحالی برای بیان آن وجود ندارد طراحی اکشن و جلوههای ویژه این فیلم است. وجود جاناتان نولان تضمینی برای وجود کیفیت خوب در طرحی اکشن، جلوههای ویژه، تدوین مناسب و دیگر عناصر فنی است و از این نظر وست ورلد فراتر از اکثر سریالهای حال حاضر عمل میکند و در این زمینه نمره قبولی میگیرد.
نقاط ضعف سریال دنیای غرب
هرچقدر سیزن نخست این سریال غافلگیرانه و اقتباسی عالی از داستان قابل تأمل مایکل کرایتون است، فصل به فصل جذابیت و تازگی این سریال رو به کاهش رفته و غالب المان جذاب خود را از دست داد. فصل دوم از نظر پتانسیل داستانی و اجرا قسمت اعظم جذابیت فصل نخستین را دارا بود ولی در سیزن سوم ما با سقوطی عظیم مواجهیم و متاسفانه این سقوط در تمامی المانهای سازنده این سیزن وجود دارد از بازیهای یکدست و معرکه بازیگران که در این فصل تقریباً میتوان گفت به ونسان کسل محدود بود و در این زمینه نکته قابل تأسف وجود پیمان معادی در نقشی بسیار ضعیف و تک بعدی است؛ چنانچه قسمت اعظم حور این بازیگران توانا و بین المللی به بیان چند ناسزا و سپس پیچیده شدن نسخه این کاراکتر میانجامد. در مورد دیگر بازیگران که در این سیزن وجود دارد همین امر وجود دارد، انگار که کارگردان بازیگران را مجبور کرده که نصف شبی به ایفای بازی خود بپردازند و در این امر فیلمنامه مغشوش و بدون دیالوگهای جذاب و ماندگار دو سیزن قبل و اجرای بدتر کارگردان سهم عمدهای دارد.
مورد بعدی نبود دیالوگهای درخشان و دقت در فیلمنامه است که در سیزن اول و همچنین دوم در بالاترین سطح خود قرار داشت ولی شخصیت پردازی ضعف همراه با فیلمنامهای فشل که با دیالوگ همراه میشوند که انگار از سر رفع تکلیف ادا میشوند، باعث ایجاد ریتمی کابوس وار میشود. در این ریتم کابوس وار دیگر حوادث اهمیت خود را از دست میدهند چنانچه این ریتم مخرب چندان ویران کننده بود که فقط سوپرمن شدن و به تن کردن ردای منجی بشریت از جانب این شخصیت میتوانست تیر خلاصی بر این پیکره بی جان باشد. اگر سیزن نخست تلنگری عالی به ابنا بشر برای داشتن حس وجدان و استفاده درست از اختیار بود و قسمت دوم به واکاوی عالی در باب سقوط شخصیتها میپرداخت این فصل از این عناصر سازنده و غافلگیر کننده دنیای نولان ها بی بهره است.
یکی دیگر از افسوسهای این سیزن حذف غالب کاراکترهای محبوب و دوس داشتنی از ادامه مسیر روایتی یا کاهش اعظم میزان تاثیرگذاری آنها بود، سخت است این سین را بدون کاراکتر عالی تد و بازی جیمز مارسدن در نظر بگیریم یا افول روز افزون مرد سیاهپوش را ببینیم، شارلوت هیل میتوانست در قالبی بسیار بهتر و جاه طلبانه تر و نه اینطور مأیوس و تسلیم به مخاطب عرضه شود و همچنین اگر قرار بر تغییر ۱۸۰ درجهای منطق روایی و تغییر دلورس از رهبری انتقام به منجی بشریت بود میشد در این روایت کاراکترهایی نظیر آرمیستیس، السی، دکتر رابرت فورد، آنجلا، ترزا کالن یا آکچتا را همراه کرد. اگر قرار بر خوراندن این معجون مغشوش به مخاطب بود، میشد با همان منطق این کاراکترها را به کار دوباره و در نقشی دیگر و متفاوتتر به مانند شارلوت هیل به کار اضافه کرد. اگر قرار بر سقوط بود میشد با وجود تمای کاراکترهای درخشان و حداقل اتمسفر دوس داشتنی وست ورلد این کار انجام میپذیرفت و صد افسوس که سیزن در همه این موارد امتیاز خوبی نمیگیرد.
شاید جالبترین ایراد این سیزن به شدت مصنوعی بودن و تکیه بر زرق و برقهای زودگذر است. بخش عمده دو فصل اول در طبیعت بکر وست ورلد میگذشت ولی با رو شدن تمامی ماجراها دیگر چرخش و جست و گریز در دنیای وحشی غرب خالی از معنا است و بدتر اینکه سازندگان سریال تلاشی برای ساختن اتمسفری به مانند دو سیزن قبل و به ویژه سیزن دوم که دنیای عظیم ساموراییها را مثلاً به مخاطب عرضه میداشت نکردند؛ در عوض بیشتر زمان سیزن سوم در فضای بسته و مدرن میگذرد که بر ملال آور بودن ریتم روایتی میافزاید و طراحی صحنه و رنگ پردازی تیره این سیزن بر شدن این ایراد میافزاید در مقام مقایسه سیزن نخست اول دارای مناظر بکر و رنگ پردازی زنده و پرانرژی بود ولی سیزن سوم دارای رنگ پردازی تیره و تاریک و سرد است.
سخن پایانی
داستان شیرین دنباله سازی متاسفانه گاها با ساختن آثاری که فاقد کیفیت برادرهای بزرگتر خود هستند به فرجام تلخ میانجامد و در باب سریال دنیای غرب متاسفانه این نزول کیفیت و سقوط شکلی عظیم و غیر قابل باور دارد. غلبه گیشه بر دغدغه و دقت در حصول درجات مناسبی از نمود بارزی از افت سینمای امریکا و هالیوود است. سینمای نولان معمولاً در مرز بین گیشه و سینمای هنری قرار دارد که در سیزن سوم کفه گیشه و جذابیتهای ظاهری و زرق و برق بر کیفیت و وجه هنری و استعاری کار میچربد. با ادامه این سریال مطمئن همین اندک کیفیت سیزن سوم هم بر باد رفته و شاهد پایانی فاجه بار این سریال خواهیم بود پس امید است که منجی گرایی دلورس هرچند بسیار مغشوش و غیر قابل باور باشد پایانی بر پتانسیل داستانی سریال دنیای غرب بوده و تیم مجرب جاناتان نولان و لیزا جوی با موضوعی دیگر روایتی جذاب را به مخاطب خود عرضه کنند.
وست ورلد اگرچه بالذات نسبت به سریال جذاب مندولورین (که داستانی فرعی از دنیای عظیم جنگ ستارگان است) و ویچر عمیقتر و دارای زمینه بهتر برای خلق روایتی جاندار و انرژیک و پر تعلیق است ولی به خاطر فیلمنامهای بی رمق و اجرا و کارگردانی بدتر در فاصلهای زیاد با مندولورین و حتی پایینتر از سریال ویچر (جادوگر) است.
این مقاله توسط امین ظهورتبار از گروه نویسندگان مجله قرمز به رشته تحریر در آمده است.
نقد های بیشتری بزارین
دم نویسنده گرم