آتش و خون بهترین عنوانی است که میتوان به قسمت پنجم از فصل هشتم سریال بازی تاج و تخت (با عنوان رسمی ناقوسها) اطلاق کرد. قسمت پنجم فصل هشتم یکی از بزرگترین و مهیبترین، قسمتهای سریال بازی تاج و تخت و به نوعی نتیجه گیری و خاتمه دهنده بسیاری از خطوط روایتی این سریال بود، امری که با قسمت ششم که قسمت پایانی است، فیصله داده میشود و این خاطره چندین ساله به پایان کارزار پرهیاهو و هیجان خود خواهد رسید. همانطور که سعی کردیم اپیزود به اپیزود فصل هشتم را معرفی و مورد بررسی اجمالی قرار دهیم. در این مقاله به بررسی اجمالی قسمت پنجم خواهیم پرداخت.
هشدار: این نقد ممکن است اطلاعاتی مهم از سریال بازی تاج و تخت را برای خواننده آن لو دهد.
بررسی پیرنگ قسمت پنجم از فصل هشتم سریال بازی تاج و تخت
هر مجموعه رمان، فیلم سینمایی، سریال و… مبتنی بر یک هسته داستانی ساده و خطی و یا پیچیده است. این خط داستانی در برگیرنده شخصیت پردازی، گره افکنی ، گره گشایی، اوج و فرودهای داستانی، استفاده از کلیشه و کلیشه زدایی برای روان و بهتر کردن و یا توئیست های ( پیچشهای) گاه و بیگاه روایت است. مارتین در رمان چه از باب زبانی رک و بی پرده و چه کلیشه زدایی در بیان سرنوشت قهرمانان مثبت و همچنین دوری از دید صرفاً سیاه و سپید فانتزی و ترکیب فانتزی با عناصر قرون وسطایی و نتیجتاً تحویل روایت و شخصیتهای خاکستری به مخاطب گامی اساسی در ارتقای ادبیات فانتزی برداشت. مجموعه رمان نغمهای از یخ و آتش در کنار شهرت خود، در ابتدا نتوانست منبعی برای یک بازی رایانهای شود. ولی با ساخت سریال بازی تاج و تخت شهرت این کار دو چندان شد و جدا از منفعت اقتصادی بالای سریال، مارتین به شهرت عالمگیر به مثابه تالکین، سی اس لوئیس یا جی کی رولینگ دست یافت.
سریال بازی تاج و تخت رفته رفته در قامت سریالی با شکوه و گامی جلوتر از تعریف رایج یک سریال پیش میرفت. ۴ فصل نخستین این سریال علی رغم داشتن ضعفهایی در ساختار خود، قدرت و تأثیر گذار بودند و درشان اقتباس از منبع اصلی ولی رفته رفته این امر سیری نزولی داشت. رویه منطقی و متعادل سریال در اقتباس از کتاب که باعث میشد روند روایتی کتاب و سریال مشابه باشد به هم خورد. اما چرا پیرنگ داستانی بازی تاج و تخت از فصل پنجم تا هشتم آرام آرام افت کرد؟
اول از همه باید به ماهیت ادبیات داستانی و تفاوت آن با سینما و المانهای درگیر در ساخت یک فیلم سینمایی یا سریال اشاره داشت. در ادبیات داستانی، روند روایتی بر دوش یک نفر است، ادبیات داستانی فاقد ریسک و سرمایه در تهیه خوراک اثر مورد نظر و بیشتر از باب علاقه و دل مشغولی و لذت شخصی است. رمان میتواند ورطه دلپذیر چمیدن تخیل باشد تا نتیجه گرایی و جذب طرفدار صرف. در گام بعدی تئاتر و نمایشنامه نویسی شاید شکلی گستردهتر از ادبیات داستانی داشته باشد و موفقیت یک نمایش مبتنی بر کارکرد درست و موجز عناصر روایتی است ولی در ادبیات داستانی گاها این شرط منظور نظر نیست و یک داستان میتواند ورای روایت خود غرق در تخیل شود. در سینما هم ما با دو نوع سینمای داستانگو و غیر داستانگو سر و کار داریم که از روایتهای غیر داستانگو میتوان به شاهکارهای ستودنی آندره تارکوفسکی مثل سولاریس و استاکر اشاره کرد ولی سریالهایی به مانند بازی تاج و تخت دید داستانگو و مبتنی بر داستان دارند تا اشاره به حقایق و دغدغههایی فلسفه گونه.
در گام بعدی باید به تغییر زاویه دید سازندگان سریال اشاره داشت. از فصل پنجم به بعد سریال تقریباً راه خود را از کتاب جدا کرد. سریال بر اساس توجه بینندگان و برجسته کردن شخصیتهای پرطرفدار در نقش هواداران پیش میرفت. این چنین بود که سرسی با عدم پیشینه در سیاست ورزی تبدیل به آنتاگونیست اصلی سریال شده و بیلیش، واریس و دیگر سیاستمداران را به حاشیهای راند. سرسی نمادی از تغییر سازندگان و در رأس آنها دیوید بنیوف و دی بی وایس در ساختارهای پیش برنده داستان بود. آنچنان که بعد از ۷ فصل مقدمه چینی اصلاً سرنوشت شخصیتهایی مثل شاه شب، برن استارک / کلاغ سه چشم، آریا استارک، دنریس تارگرین، جیمی لنیستر، جان اسنو، خیلی از دوست داران فانتزی را راضی نکرد چون وجه روایتی سریال در حدی بسیار نازل و سطحی پایین آمده بود و هیجان و غافلگیری را جایگزین کشش بالای روایتی کردند. اما برای بررسی جز به جز سریال بهتر از شخصیتها و سرنوشتی که برای آنها در نظر گرفته شده صحبت کنیم.
جیمی لنیستر گمشده در آتش و خون
جیمی لنیستر کار خود را به عنوان یک شخصیت محوری نغمهای از آتش و یخ و سریال بازی تاج و تخت در قامت شخصیتی منفی و از خود راضی که بر زور خود و ثروت و قدرت پدر خود، تایوین لنیستر تکیه دارد، نشان داد. در ادامه با دستگیر شدن توسط قوای شمال و آزادی توسط کاتلین تالی او راهی دراز برای استحاله مثبت را طی کرد. راهی که عناصر اصلی آن همراهی با برین از تارث شخصیتی فداکار و هدفمند بود که جان خود را برای هدفش فدا میکرد، از دست دادن دست راست که نمادی از زور بازو و مهارت او در رزم او بود و در نهایت عبور از صرفاً دیدن خود و نقشی که باید در زنگی خود ایفا کند. در فصل هفتم او البته جدای از نقشی که در کنار گذاشتن موقت تنش سرسی – دنریس داشت، در هنگامه جنگ ریچ را فتح و برای کشتن دنریس خیز برداشت و البته قبل از آن نیز ریورلند را فتحی دوباره کرد. فصل هشتم ادامه روند مغشوش نقش آفرینی او در داستان است. معلوم نیست که بالاخره جیمی از قامت فردی خاکستری گامی پیش نهاده و تبدیل به شخصیتی متحول و مثبت شده یا نه. در ابتدا او در شب طولانی به خصوصی به شمال خدمت میکند، برین را تبدیل به یک شوالیه کرد و سپس در شب طولانی تمام انرژی خود را برای پیروزی متحدین شمال صرف میکند. در ادامه عشق پنهان او و برین بالاخره ثمر داده و به حلاوت وصال تبدیل میشود.
ولی تمام این اوج و فرودهای متناقض کتاب و سریال در نهایت با اطلاع از خیانت سرسی قبل از شروع نبرد و گسیل دنریس و متحدینش برای محو همیشگی سرسی نقش بر باد میشود. جیمی برین را نادیده میگیرد و ر قامت دوست دار همیشگی سرسی ورای اینکه سرسی چه هیولایی باشد عازم بارانداز پادشاه میشود و جالبتر اینکه معلوم نیست او قصد خدمت دوباره به سرسی را دارد و یا مطابق پیشگویی مگی قورباغه که سرسی توسط برادر کوچکترش کشته میشود(جیمی یا تیریون). جیمی فقط عازم جنوب میشود تا قسمت پنجم و آتش و خونی که بار انداز پادشاه را در کام خود می برد، با حضور و تکمیل شود به عبارتی مثل سریالهای روتین محبوبیت او حضورش در قسمتهای بعدی را امکان پذیر میسازد حتی اگر نقشی در آن قسمت نداشته باشد و صرفاً تماشاچی باشد. به لطف نویسندگان با دو شاهکار پرونده جیمی با سرنوشتی تباه شده بر با میرود. اول از همه درگیری بلاهت بار با یورون گریجوی ( که به جای این شخصیت را بررسی خواهیم کرد) که نبردی کاملاً بی معنی است که البته با مرگ یورون و زخمی شدن اساسی جیمی همراه شد. در نهایت جیمی لنیستر با قوسی ۳۶۰ درجهای در کنار سرسی به جایی رسید که از آنجا داستان شروع شده بود یعنی بقیه مهم نیستند و فقط ما (و خانواده ما). در میان اما جای دیالوگ مشهور چه کارهایی که برای عشق نمیکنم که بعد از آن برن استارک را از پنجره به پایین پرت کرد، خالی بود. آیا جیمی اول و آخر سریال تفاوتی داشتند به نظر من نه و این نمودی از ضعف اساسی در فیلمنامه است.
سرسی و زوال تمام عیار یک شخصیت منفی
در قسمت پنجم و در هنگامه آتش و خون سرسی همین رویهای را ادامه داد که باید. او بعد از اعدام میساندی، دنریس را آماده انجام یک حماق کرد و برای پیروزی نهایی متکی بر ناوگان آهنین یورون گریجوی، گروهان طلایی به رهبری هری استریکلند، عقربها برای شکار دروگون و آتش نهایی برای پیروزی نهایی و شکست کامل قوای دشمن در صورت نفوذ به داخل شهر بود. او همچنین سر گرگور کلگین ( کوهی که میتازد) را به عنوان سدی غیر قابل عبوور برای امنیت رد کیپ نگه داشته بود. اما با از بین رفتن ناوگان آهنین، گروهان طلایی باز هم سرسی چشم به راه نشانه گیری دقیق است که دروگون را به برزخ بفرستد و پیروزی نصیب او کند. در وجنات سرسی اثری از پشیمانی و ندامت نیست. این امر با رودر رویی با جیمی شکلی بدتر به خود میگیرد. جیمی متحول شدهای که دست از همه تحول روحی خود کشیده و این نکته را که سرسی برای کشتن او قاتل اجیر کرده بود را فراموش کرده بود و سرسی نیز به همچنین. در نهایت هم این دو در قامت دو قربانی جنون ملکه دیوانه یعنی دنریس تارگرین معرفی میشوند و نیروهای لنیستر حافظ جان و مال مردم که قصد حفاظت از آنها و فراری دادنشان از کارزار جنگ و مرگ و آتش و خون دارند.
یورون گریجوی قهرمان زیادی و دست و پاگیر در میانه آتش و خون
یورون گریجوی از شخصیتهای قدرتمند نغمهای از یخ و آتش (یا به تعبیر دوست داران جی آر آر مارتین آتش و یخ) بود. او ظاهری جذاب داشت که با رفتاری مخوف و اقداماتی دهشتناک همراه شده بود. در سریال اما انتخابی اشتباه برای این کاراکتر صورت گرفت. بازیگر انتخاب شده فاقد جذابیت و کاریزمای لازم برای ایفای این نقش مهم بود و همین امر یکی از عوامل افت فصل ۷ و بود چنانچه یورون نه در ورطه جنگ تاثیرگذاری ذهنی داشت و در دسیسههای درباری و فقط با مقداری لودگی ظاهر نافرم این شخصیت کامل میشد. در صورتی بنده حق انتخاب برای این نقش داشتم جان ریز میرز به نظرم بازیگری مناسب بود همچنانکه چارلیز ترون میتوانست گزینهای ایده آل برای نقش سرسی باشد. شاه بیت نقش یوزون گریجوی جدال نهایی او با جیمی لنیستر بود بدون دشمنی قبلی و بدون ربط به سقوط بارانداز پادشاه. شخصیتهای بی ربط در موقعیتهایی بی ربط که بر اساسی دشمنی که میتوان صرفاً به آن رقابت عشقی گفت همدیگر را لت و پار میکنند. به خصوص این مورد زمانی وجه فاجعه بار خود را نشان میدهد که بدانیم شخصیت دیوانه یورون جنگجوی قابلی است ولی حریف جیمی یک دستی که به یک باره در فصل هشتم جنگجویی تمام شده (البته بدون دست راست) نمیشود و تنها افتخار او ناکار کردن جیمی و مرگ احتمالی اوست و اینکه او نیز نامش در تاریخ ثبت میشود بدون اینکه اصلاً کسی ناظر این مبارزه و نتیجهاش باشد و یا اصلاً کسی به جز تیریون لنیستر از حضور جیمی لنیستر در بارانداز پادشاه خبر داشته باشد.
سندور گلکین و انتقامی که در نهایت گرفته شد
سندور کلگین (تازی) از شخصیتهای خشن و پیچیدهای بود که از بهترین طراجی شخصیت در مجموعه رمان نغمهای آتش و یخ و سریال بازی تاج و تخت برخوردار بود. سندور از قدیم به خاطر سوخته شدن صورتش توسط برادر بزرگتر یعنی کوه (گرگور کلگین) تصمیم به انتقام از او داشت. همراهی او با آریا و بریک داندریون باعث نقش آفرینی او در حفظ آریا و سپس مقابله با شاه شب شد. بعد از شب طولانی دوباره داستان به روال پیشین خود برگشت و او عازم جنوب و بارانداز پادشاه شد. کلگین به اول و یا نبرد کلگن ها یکی از قابل انتظارترین نبردهای این سریال بود. این نبرد از وجه فنی و جلوههای ویژه ستدونی از کار در آمد ولی به خاطر نبودن عنصر هیجان و تعلیق همیشگی که به خاطر دوری از کتاب بود، آنچنان که باید مخاطب را حیران نکرد ( چنانچه در نبرد اوبراین مارتل و کوه، حیرت، خشم و بهت را میشد در چشمان بسیاری از بینندگان دید). این نبرد تنها پایانی بر استحاله تدریجی شخصیت تازی به مانند تئون گریجوی بود و نکته جالبتر دیالوگ مشترک و فاقد کارکردی است که برن / کلاغ سه چشم و آریا استارک خطاب به این دو بر زبان آوردند: تئون ممنونم. سندور ممنونم. ورای ظاهر پر زرق و برق فصل هشتم این پادشاه نشان داد که عریان است و اینکه نبود یک فیلمنامه سنجیده و دیالوگهای با کارکرد مؤثر چقدر میتواند یک اثر و شخصیت را بر زمین بزند.
آریا استارک یادآور زبل خان در هنگامه آتش و خون و ویرانی
آریا استارک از قالب دختره بچهای سرکش کم کم در کتاب و سریال با رفتن به براووس تبدیل به جنگجویی مرموز شد. جنگجویی که تمام هم و غمش از بین بردن افراد حاضر در لیست خود شامل سرسی، ایلین پین، گرگور کلگین، تازی و… شد. اریا در براووس و تحت نظر جیکن هاگار توانست هنرهای مختلفی را برای تبدیل شدن به یک جنگجوی تمام عیار به دست آورد. اما پس از کشتن والدر فری و فرزندانش به سطحیترین شیوه ممکن نگار لیست انتقام آریا و عبارت والار مورگولیس به پایان خود رسیده و آریا تبدیل به ابزاری چند منظورهای که برای هر هدفی از کشتن شاه شب تا کشتن احتمالی دنریس از آن بهره بگیرند. این تناقض در عملکرد و دیدی سطحی به سرنوشت آریا متاسفانه با بازی ضعیف میسی ویلیامز همراه شده است تا یکی از شخصیتهای محوری داستان سقوط دهشتاک از نظر کارکرد و تأثیر گذاری در روند روایتی سریال داشته باشد.
لرد واریس یا زوال تدریجی یک شخصیت درخشان در فصل هشتم سریال بازی تاج و تخت
لرد واریس در کنار تایوین لنیستر، تیریون لنیستر و پتایر بیلیش از شخصیتهای سیاست پرداز و مرموزی بود که به خوبی در کتاب و سریال به تصویر کشیده شده بود. لرد واریس از کسانی بود که در پس پرده با تدبیر نبرد پنج پادشاه را هدایت کرد و زمینه را برای ورود دنریس تارگرین، وارث تخت پادشاهی فراهم. ولی شاید تیریون و واریس بعد از پیوستن به دنریس تا حد زیادی با افت هوش سیاسی و تدبیر مواجه شدند این امر برای تیریون در فصل هفتم و هشتم رخ داد و در مورد لرد واریس خیلی شدیدتر بود چنانچه او با نبود زمزمه گرانش عملاً تبدیل به شخصیتی زیادی و صرفاً تزئینی که نقش در رخدادها نداشت نزول کرد. شاید بعد از دیالوگ خوب بین او و تیریون در قسمت چهارم (آخرین بازماندههای خاندان استارک) در قسمت پنجم و بعد از صحبتی باسمهای با جانی که بسیار از کاراکتر پیشین خود فاصله گرفته، او محکوم به مرگ شد و چه افسوس که وقتی بستر و شرایط مهیا نباشد حتی مرگ واریس و آتش زدن او با آتش مهیب دروگون خالی از احساس و تاثیرگذاری است، امری که در مورد مثلاً ملیساندر در شب طولانی با نقش او و البته انتخاب نوع مرگش آبرومندانهتر و بهتر به تصویر کشیده شده بود.
دنریس تارگرین ملکه دیوانه یا قربانی جمع؟
یکی از پیچیدهترین و مورد بحثترین شخصیتهای محوری کتاب و سریال دنریس تارگرین خواهر کوچکتر ویسریس تارگرین و شخصیتی که از کودکی با سختی بزرگ شده و در نوجوانی با مشقت یکی یکی پلههای ترقی و تبدیل شدن به وارث بلافصل تاج و تخت وستروس را میگذراند. روند تدریجی و تأثیر پذیری او از اطرافیان به خصوص سر جورا مورمونت، تیریون لنیستر و … باعث شد او از قامت یک شخص قدرت طلب به جامه فردی دوست دار و انقلابی در بیاید. هنوز پایان بندی فصل سوم و میسا میسا (مادر) گفتن بردهها را فراموش نکردهایم. این شخصیت که شکننده زنجیر بردگان است اما در شروع فصل هفتم و عزیمت او به وستروس، ما کم کم شاهد زوال تدریجی او هستیم. در فصل هفتم او به جای فیصله دادن کار سرسی و به جز آن عفو عمومی با کمک قوای متحد دورن، جزایر آهن و ریچ تصمیم به محاصره پایتخت میگیرد ولی با ابر استراتژیست شدن سرسی و شکست ناوگان دنریس توسط ناوگان یورون گریجوی او خود با اژدهایایش لشکر لنیسترها را مجازات میکند. آشنایی دنریس با جان اسنو گام بعدی در سقوط این شخصیت است و بدون اینکه متوجه شویم دنریس به جان اسنو دل بسته و ویسریون را برای نجات جان اسنو قربانی میکند. در ادامه او در مذاکراتی غیر قابل باور با سرسی موقتاً ترک مخاصمه میکند و با حماقت محض با قوای خود عازم شمال میشود. در شروع فصل هشتم اما در انتظار نبردی هولناک مابین شاه شب و لشکر مردگانش و قوای متحد در شمال هستیم. نبردی که البته با پیروزی قوای متحد و همنین بر باد رفتن دوتراکی ها به انجام میرسد.
ظاهراً همه چیز مطابق انتظار پیش میرود ولی فیلمنامه از زمان پیروزی قصد نشان دادن تصویر یک دیکتاتور قدرت طلب، بی رحم و تمام عیار از دنریس دارد. بعد از کشته شدن ریگال اعدام میساندی، دنریس از این مرحله نیز فراتر رفته و تبدیل به مد کویین یا همان ملکه دیوانه میشود. اما واقعاً علی رغم کشتار عظیم و تک نفره ای که او در بارانداز پادشاه راه میاندازد و در نهایت ما شاهد آتش و خون یعنی چیزی که لرد واریس در انتهای فصل ششم وعده داد هستیم؟ به نظرم خیر. اگرچه انقلابی دانستن دنریس با توجه به تم قرون وسطایی وستروس کمی سخت است ولی مد کویین بودن او نیز قابل باور نیست. قرون وسطا و محیط ر برگیرنده این سریال حقیقتاً چیزی مابین شرایطی قبل از روی کار آمدن هخامنشیان و در زمان حکومت آشوریان، کلده و مصر باستان است. الگویی که دنریس قصد پیاده کردن آن را دارد، ورای شکستن چرخه یا چیزی که در اصطلاح توماس هابز تمثیل ساعت نام دارد، رسیدن به ساختاری پویا به مانند حکومت هخامنشیان و شکل حداقلی از دموکراسی به ماند مجلس مهستان اشکانیان با الگوی حکومت آریستوکراسی افلاطون است ( نمونههای دیگر آن را در فرایند دموکراتیک انتخاب رهبر در دیوار و یا شورای سیزده در شهر کارث دیدیم). دنریس اگر چه با خشونت خون در قامت رهبری انقلابی شکست خورده مینماید ولی واقعاً او با اراده کامل گام در این ورطه نهاده و یا به نوعی قربانی محیط پیرامونش است؟
برگردیم به فصل هفت و جایی که او با قربانی کردن ویسریون به جان و یارانش کمک کرد که مردهای استخوانی و زامبی وار را برای قانع کردن سرسی اسیر کرده و به میان مذاکره آورد. او با فروتنی موقتاً دست از رقابت با سرسی کشید و هر آنچه داشت را در طبق اخلاص تقدیم شمال و وینترفل کرد اما نتیجه این امر تنها ناسپاسی شمال و پیمان شکنی دنریس بود. تنها جان اسنو به عهد خود با او وفادار ماند. سانسا با شکستن رازی که برای نگه داشتنش سوگند خورده بود، میان شمال و نریس اختلاف انداخته و سبب کشته شدن لرد واریس شد. این امر به علاوه انعطاف نداشتن سرسی و تکیه او بر نیروهایی که داشت، سبب به بن بست رسیدن انتظار او چه از شمال و چه جنوب شد. ریگال دومین اژدهای او قربانی نیزههایی شد که عقرب نامیده میشدند و میساندی دستیار او نیز به فرمان سرسی و توسط گرگور کلگین (کوهی که میتازد) اعدام شد. واقعاً نمیشد واکنشی به جز نابودی ناوگان آهنین، گروهان طلایی و لنیسترها را از دنریس تارگرین داشت چه با سقوط احتمالی دروگون او در این نبرد کاملاً شکست خورده و یا نهایتاً در موضعی برابر با سرسی میبود. به همین خاطر او با بی رحمی تمام شهر را به آتش و خون کشید یعنی کاری که شاه دیوانه وعده داده بود دخترش به سرانجام رساند چون وستروس بر اساس رویهای واقعی روزگار میگذراند اگرچه در قالب داستانی فانتزی و طبعاً رمانتیک به مخاطب عرضه شود.
بزرگی گوید که سادگی در مقابل سیاست حماقت است و در نتیجه این سادگی ادارد استارک بود که در مقابل سیاست و جاه طلبی سرسی باعث نابودی او شد. در مقابل فرو رفتن در قالب شخصیتی مثل سرسی ورای نتیجه دست یابی و عدم دست یابی به تخت آهنین شکست در انسانیت و زوال ویژگیهای خوبی است که دنریس حائز آنها است. این امر برای بنده یاداور فیلم سینمایی به یاد ماندنی تقدیر است که برادران اسپیریگ بر اساس داستان کوتاهی از غول ادبیات علمی – تخیلی یعنی رابرت هاین لاین به تصویر کشیده و به مخاطب عرضه کردند. در جایی از فیلم شخصیتی منفی به کسی که سالها در فکر انتقام از او است میگوید: اگر از من انتقام گرفته و مرا بکشی جای مرا میگیری و این چرخه معیوب ادامه مییابد، اما اگر سعی کنی مرا تحمل کرده و دوست بداری این چرخه شکسته شده و میتوان به نوعی رستگاری رسید ولی واقعاً راه سوم میان سادگی و انسانیت و سیاست و نیرنگ چیست؟ جرج مارتین تا نشان دادن هرج و مرج و روش شکستن چرخ و قدرت طلبی خاندانها و حکومت بر سرف ها و مردان بدبخت موفق بوده ولی راه حل جایگزینی را فعلاً بعد از برداشتن چرخ به مخاطب عرضه نمیکند وصد البته این امر در سریال نمود بارزتری دارد و لایههای زیرین نادیده گرفته شده و توجه صرفاً معطوف به ارائه روایتی پر زرق و برق و البته تهی و سطحی میشود. البته همچنان باید در انتظار بادهای زمستان یعنی کتاب ششم از مجموعه نغمهای از یخ و آتش بود (که قربانی انتشار کتاب آتش و خون شد) و رؤیایی از بهار شد. باشد که در این دو کتاب حداقل این چرخه معیوب شکسته شده و به جای پرت شدن در نیای فیلمهای هندی و هنگ کنگی بتوان پایانی قابل قبول برای وستروس و دنیای مارتین را تجربه کرد.
نقاط ضعف قسمت پنجم در یک نگاه
به جز مواردی که مفصلاً مورد بررسی قرار گرفت، باید به احمقانه بودن طراحی اکشن و خلاصه کردن جنگ در چند دقیقه و بعد از آن تنها آتش بازی دنریس اشاره کرد. وقتی حمله به های گاردن برای تصفیه بدهی و سپس به کار گیری گروهان طلایی و تاکید بر قدرت آن صورت میگیرد لااقل باید در یک سکانس درخور به این ۲۰ هزار نیروی مجهز و مخوف و شکست انها پرداخت و نه با یک انفجار و مرگ سریع هری استریکلند با ضربه کرم خاکستری. اینکه ۲۰ هزار نفر نمیتوانند تلفاتی حداقلی از دوتراک و آنسالیدها بگیرند و در یک دقیقه قال قضیه آنها کنده میشود فقط و فقط ضعف مفرط فیلمنامه را میرساند، چیزی که متاسفانه در هر پنج قسمت نمودش را در سریال دیدهایم. این امر در مورد ناوگان آهنین و عقربهای شکار کننده اژدها هم مصداق دارد چه این عامل در قسمت چهارم در ۱۰۰ درصد کارایی و در قسمت پنجم با تغییر نظر سازندگان و نویسندگان کارکردش در حد صفر نزول میکند. اگر در قسمت چهارم عقربها از ۲ شلیک به ویسریون، هردو را با موفقیت پشت سر گذاشتهاند در قسمت پنجم شاهد ترک تازی و نمایش قدرت دروگون و دنریس در دریایی از این نیزهها هستیم.
نقاط قوت قسمت پنجم از فصل هشتم سریال بازی تاج و تخت
اما ورای ضعفهای عدیدهای که برشمردیم، قسمت پنجم (یا به تعبیر بنده آتش و خون) دارای نقاط قوتی هم بود. اولین مورد طراحی خوب صحنه بود که یکی از ارکان موفقیت این سریال بود ولی چشمگیرتر از آن موسیقی خوب رامین جوادی است که به مانند قسمت پنجم این بار و در تصویر کشیدن بهت و جنون در میانه آتش و خون و تباهی بارانداز پادشاه بسیار خوب و شنیدنی از آب در آمده بود. کارگردانی این قسمت که صد البته به تدوینی یکدست همراه بود سبب شد، علی رغم فیلمنامهای فوق العاده زیاد این قسمت از فاجعهای تکرار نانشدنی در حد قسمتی ضعیف تا متوسط تخفیف یابد. کارگردانی و مجموعه عوامل فنی کاری میکنند که در نگاه اول کاری قابل احترام به بیننده عرضه شود ولی با تأمل و دیدن چند باره این قسمت ضعفهای بی شمار و منطق احمقانه پشت فیلمنامه به خوبی به چشم میآید. این امر که این قسمت تاکنون با امتیازی پایین ضعیفترین قسمت این فصل در بین بینندگان لقب گیرد.
سخن پایانی در باز اپیزود آتش و خون و چشم انداز سریال
جدای از ۵ قسمت متوسط تا ضعیف، سریال تاج و تخت با قسمت ششم به پایان خود نزدیک میشود. از آتش و خون ای که لرد واریس وعده داده بود دو پارت شب طولانی و ناقوس با هر کیفیتی به تصویر کشیده شد. پایان یک اثر نقش زیادی در جمع بندی و قدرت و یا ضعف آن اثر هنری دارد. دو سه روز دیگر و در صبح دوشنبه آخرین قسمت از این سریال ارئه و بعد از دو سال وستروس به مانند دیگر اقلیمهای فانتزی به پایان خود نزدیک میشود. باید دید در پایان این سریال لبخند رضایت را بر لب مخاطبان خواهد نشاند یا موج خشم و نارضایتی که با هر اپیزود در حال افزایش است به فوران خواهد رسید؟ باید صبور و دید.
این مقاله توسط امین ظهورتبار از گروه نویسندگان مجله قرمز به رشته تحریر در آمده است.